تعبیر
مرا هرگز باور
آن نبود
که روزگاری،
در پای عشق دیگری،
چنین پیشانی
بر خاک بسایم.
تا گاه آن رسید،
که عزیزترین
پاره وجودم،
از من متولد
شد.
در بارگاه عشق
او،
عظیم ترین آرزوهایم
بنده حقیرترین آرزوهایش
شدند.
و من
تعبیر تمامی
رویاهای عاشقانه ام را
در لبخند او
باز یافتم.
حالا و همیشه،
روز من سر نمیزند
مگر دو خورشید
چشمان او
صبح مرا نوید
داده باشند.
ویدا
11 می 2008
به بهانه اولین
روز مادر
«ای ماهی طلایی
مرداب خــــــــون من
خوش باد مستیت،
که مرا نوش میکنی»
فروغ فرخزاد
باران
شوق آمدنت
بارانی نرم
را ماند
که غبار حسرت
را
از تن خسته ام
فرو میشوید
غربت دلتنگ
پنجره ها را
بهار حضورت
-چه زیبا- به سخره
گرفته است
و انتظار آمدنت
همه زیباییهای
دنیا را
به میهمانی
کلبه خالی ام فرا میخواند
صداقت آینه
گواه منست
وقتی که دیگر
بار در آن مینگرم
رد پای آن حسرت
دیرین
از صورتم رخت
بربسته
و مردمکان خوشبختم
درون قاب چشمانم
سرودی شاد را
آواز میکنند
آری تو می آیی
تو می آیی
و کوچه انتظار
من به انتها میرسد
تو می آیی
و همه رویاهای
صادقه ام
در کنار تو
تعبیری شادمانه
می یابند
و من
پاداش تمامی
رنجهایم را
در خنده شیرین
تو
باز خواهم يافت.
1385
کسوف
تو را با زلالترین
لبخندها
در چشمه مهربانیم
تعمید داده ام
*
و قلب خوش باورم
هزاران بار
قصه دستان گرم
تو را
در گوش فاخته
های پشت پنجره
تکرار کرده است
*
اگر مراد تو
ازین سکوت تلخ
رفتن من است
مرا ز
خود بران
بمن بگو برو
بمن
بگو نمان
ولی چنین فجیع
درکسوف بی تفاوتی
مرا به حال خود
رها مکن
*
من خواهش تو
را
هر آنچه بود
و هست
به حرمت گذشته
ها
تکریم میکنم
ویدا
روزهای
بدون آواز
از غم بی
همزبانی نهراسیدم،از
روزهای تنهایی و از دردی
جانفرسا که هر
روز بی پرواتر درونم را
میکاهد
اما از روزهای
بی آوازی میترسم و آن زمان
که دیگر قلمم را یارای
نوشتن نباشد
این درد
را غربت اینسوی آبها،
به میهمانان خسته خویش،سخاوتمندانه
هدیه میکند
وحشت من همه
آنست که بر خاک سرد این
دیار،بی آواز بمیرم
ویدا
سهم من
سهم من از تمامی
دنیا
خانه ای در آنسوی
تاریکیست
که پنجره هایش
رو به دلتنگی
باز میشوند
*
و گربه ای خاکستری
رنگ
که لذت نوازش
کردن را
از سرانگشتان
مشتاقم دریغ میکند
*
ومردی که هر
غروب
با دستانی مملو
از بیهودگی
به کلبه ام پای
میگذارد
و از سر شانه
های خسته اش
غبار بی حوصلگی
را
بروی گلهای قالی
احساسم میتکاند
ویدا
سی و پنج سالگی
در محراب خاطراتی
دور دست
بیاد عشق جاودانه
ام
شمعی می افروزم
*
اکنون من ایستاده
ام
در میانه راه
زندگی
با کوله باری
از اشکها و لبخندها
و تو را
از فرا سوی روزهای
سوخته
به عمق احساسم
فرا میخوانم
*
آینه ها دروغ
نمیگویند
و من درون آینه
غبار سی و پنج
سالگی را
بر چهره همیشه
عاشقم نظاره میکنم
*
من به سی و پنج
سالگی لبخند زدم
و به دخترک معصومی
که هنوز در درون
سینه ام آواز میخواند
گلهای اقاقی
را به گیسوانش می آویزد
و از پنجره تنهاییش
به غربت کوچه
می نگرد
و با مردمکانی
سرشار از امید
طلوع خورشیدی
را انتظار میکشد
که در غروبی
سخت دلگیر
آنرا در غبار
غمناک کوچه گم کرده است
ویدا
تک گل
نوازشم کن
اما نه آنگونه
که وقار زنانه
ام را
زیر انگشتان
مردانگیت له کنی
*
بر لبانم بوسه
بزن
اما نه آنگونه
که مجال نفسی
تازه را
از روح آزاده
ام بگیری
*
عاشقانه مرا
بر سینه بفشار
اما نه آنگونه
که بوآیی تنومند
شکار را در آغوش
سردش خرد میکند
*
دوستم داشته
باش
همان گونه که
پروانه ای
تک گل باغچه
را
با تمامی احساسش
بو میکشد
ویدا
1385
و عزیزی در جواب
شعر من چنین سروده است:
فصل مشترک
نوازشت می کنم به
سان نسیم که گلبرگ را و
مردانگیم در مقابل وقار
زنانه ات رنگ می بازد
می
بوسمت نه بر مستی بوسه
ی افتخار که تقدیر رهایی
است
و در آغوشت می گیرم به
نر می چونان پیچک تا با
تو یکی شوم
تک گل نه نه گلستانی من
تمام گلهایت را پروانه
وار طواف می کنم
انتظار
چشم من بر راهست
و صدای پایی
میبرد روح مرا
همچو
نسیم صحرا
در خم کوچه تاریک و سیاه
دل من میلرزد
و درون قلبم
غنچه تازه ای
از عشق و امید
میشکوفد زیبا
عطر ناب دیدار
میتراود همه
جا
آهوی صبر من از
دام دلم
میگریزد،اما
من بخود میگویم
"اندکی صبر نما"
قلب خود را بگشا
که درین نیمه
شب سرد و سیاه
قاصد عشق و وفا
میرسد خسته ز
راه
خسته از این همه
تنهاییها
خسته از بار غم
و جور و جفا
قلب چون آینه
ات را بگشا
مهربانانه دو
دست خود را
آشیان دل پر درد
نما
ویدا
1376
گل سرخ
تو گِل آلوده
گُل سرخ منی
که تنت فرسوده
از تب زشتیهاست
و درونت اما
همچو یک آینه
روشن و پاک
فارغ از اینهمه
ناپاکیهاست
با هزاران امّید
نزد تو آمده ام
تا سرانگشتان
احساسم
گرد از روی و رُخَت
پاک کند
گُل زیبای وجودت
را باز
فارغ از هر گِل
و هر خاک کند
من دو دست خود
را
مهربانانه به
تو خواهم داد
و تو را خواهم
برد
به همان شهری
که
دل هر آواره
به نسیم خوش کوهستانش
از غم آزاد شود
و تن هر رنجور
به میاه عذبش
خوش و آباد شود
اندکی صبر نما
و بمن فرصت ده...
دیرسالست که
دستانم را
قفل و زنجیر اسارت
زده اند
بر دهانم حتی
مهر از روی حسادت
زده اند
گر که روزی زین
بند
باز آزاد شوم
من دو دست خود
را
مهربانانه به
تو خواهم داد
و تو را خواهم
برد
به همان شهری
که
هر گل سرخ وجودی
خواهد
زینت باغ و بهارش
باشد.
ویدا
1374
**میان ماه من تا
ماه گــــردون
تفاوت از زمین
تا آسمانست**
رهزن
گویند که رهزنــــی
قلنــــــــــــــدر
مه را شبــــــــی
از ســــماء دزدید
ناگاه کنــــــــــــــار
بـــــــــــرکه آب
عکــــــــس
رخ تو بر آب خنــــــدید
گفتـــــــــــا
که قمر مگر نه اینست
این مــــــــه
که بر آب برکـــه لرزید
گــــــــر
این بُوَد آن مه ســــــمائی
آن چیست که دستم
از سماء چید
آن مه به کنــــــار
برکه افـــــــــکند
وَ انــــــــدر
پی تو بســـــر بپوئیـــد.
وبدا
1372
|