Home
Persian Text
Favorite Links
Entertainment
English Texts
My poems
Music
Persian Text

028.gif

بیان مبارک حضرت عبدالبهاء راجع به طفولیت
 
حضرت عبدالبهاء میفرمایند:

مادامی که این اطفال در کنارت هستند، تا میتوانی دوستشان بدار. خود را فراموش کن و به ایشان خدمت نما. شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدار. مادام که این موهبت با توست، قدرش را بدان و نگذار هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدردانی بماند.
این شادمانی که اکنون در دسترس تو است، مدت زیادی نخواهد ماند. این دستان کوچکی که در دست تو آشیانه دارند، در حالیکه در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود. همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت میروند و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو میکنند تا ابد نیستند. این صورتهای قابل اعتماد که بطرف تو توجه میکنند، یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه میشوند و لبان نرمی که بر روی گونه های تو فشار می آورند، دائمی نیستند. همینطور بدنهای کوچکی که در کنار تو زانو میزنند و مناجات زمزمه میکنند، همیشگی نخواهند بود.
پس دوستشان بدار و محبت آنها را جلب کن و تمام گنجینه قلب خودت را برایشان ارزانی دار!
روزهایشان را از شادی پر کن و در خوشی و شادمانی معصومانه ایشان شریک باش!

طفو
لیت جز روزی بیش نیست، آگاه باش که برای همیشه از دست خواهد رفت!

 

028.gif

غم
 
او به غم میدان داد و غم قانع نیست.هر چه مدارا کنی می ستیزد،هر چه عقب بنشینی،پیش می آید،هر چه خالی کنی پر میکند،هر چه بگریزی تعقیب میکند.غم بیشترخواه است و سیری ناپذیر.در طلب فضای حیاتی وسیع و وسیعتر جمیع ابزارهایی را که در دسترسش قرار بدهی به کار میگیرد. میبُرد،میتراشد، سوراخ میکند، میشکند، میسوزاند، ویران میکند و در سرزمین های تازه بدست آورده،خیمه و خرگاه برپا میدارد.غم جوع غم دارد.میبلعد،آماس میکند و بزرگ میشود.آنسان که ناگهان میبینی حتی به سراسر وجود تو قانع نبست.از تو فراتر میرود و چون آوازی یأس آفرین و دلهره آنگیز در فضای گرداگرد تو طنین میاندازد.
غم مهارشدنی است.به قدرتی که تو برای سرکوب کردنش به کار میبری احترام میگذارد.از این قدرت میترسد.عقب مینشیند،مچاله میشود،در خود فرو میرود،کوچک و کوچکتر میشود و چون لکه ابری ناچیز در آسمان پهناور روح تو،کنج دنجی را میپذیرد و التماس میکند:«بگذار اینجا بمانم!مرا برای روز مبادا نگه دار!شادی مقدس است،اما همیشه به کار نمی آید.محکومم کن اما اعدامم نکن!انسان همیشه شاد،انسان ابلهی است.روزی بمن نیازمند خواهی شد،روزی به گریستن،به در خود فرو رفتن،به بریدن و به غم متوسل شدن...مرا برای آن روز نگه دار
از کتاب : آتش بدون دود
اثر : نادر ابراهیمی

028.gif

داستان واقعی
 
ما مثل خيلي ار مردم بوديم پيش مي رفتيم؛سخت كار مي كرديم و به عدم تعادل در زندگي مان زياد حساس نبوديم. خانواده اي عالي و يك عالم دوستان خوب.اما هر از چند گاهي ما احساس مي كرديم كه تعادلي را در زندگي مان از دست داده ايم؛و خلاء روحي را در بين خود حس مي كرديم.
كار چنان خوب پيش ميرفت و ما چنان موفق بوديم كه انگيزه اي براي تغيير وجود نداشت.چرا خدا ما را آنقدر در كاري كه مي كرديم موفق كرده بود اگر مي خواست كه ما را عوض كند؟
در ژانويه سال 1994 پزشكان تشخيص دادند كه ارين همسرم سرطان دارد.اين تغيير وضعيت ناگهاني واقعاً به ما ضربه وارد كردو سبب شد كه اولويت هايمان را دوباره ارزيابي كنيم.در ابتدا همه چيز مثل قبل پيش رفت.ارين به سر كار رفت ؛در عين حال معالجات خود را شروع كرده بود.
دو سال بعد به طور ناگهاني ارين از عفونتي چنان مريض شد كه دكتر به من گفت او ممكن است به زودي بميرد.او در اتاق شيشه اي قرار گرفته بود جايي كه تا سه هفته بعد به سختي توانست هوشيار باقي بماند.در حالي كه بدن او براي زندگي مبارزه ميكرد روحش در جايي ديگر سير مي كرد؛و او سفر معنوي خود را شروع كرده بود.او آگاه شده بود كه هدف اصلي زندگي براي او اين بوده كه اجازه دهد عشق خدا در درون او جريان پيدا كند.

عصر روزي؛من در راهرو نشسته بودم وخود را براي اين حقيقت آماده مي كردم كه او ممكن است هر لحظه از دنيا برود.ناگهان فكري به ذهنم آمد:چه اتفاقي مي افتد اگر دختر كوچكمان پيتون از من سئوال كند كه رنگ مورد علاقه مامان چه بود؟غذا يا فيلم مورد علاقه مامان چه بود ؟ اينها از سئوالات اساسي بودند كه ممكن بود او در مورد مادرش بپرسد و من نمي توانستم به بيشتر آنها پاسخ دهم.من وحشت كردم و فكر كردم خداي من اگر من جواب اين سئوالات را ندانم چه كسي بايد بداند؟ براي اولين بار سعي كردم به خدا پناه ببرم.

صبح روز عيد پاك تعداد گلبولهاي سفيد خون ارين بالا رفت واو به تدريج بين ما برگشت.وقتي او از بيمارستان رها شد ما خيلي سريع خود را يافتيم ورفتار جديدي براي آينده مان در پيش گرفتيم كه آن را "زندگي در حالي كه پايان را در ذهن داريم" ناميديم.
تجربه ارين در اتاق شيشه اي او را به انساني تبديل كرده بود كه حالا به عشق بسيار توجه مي كرد او مي خواست كه قبل از مرگش تا آنجا كه امكان دارد اين عشق را به دخترمان القا كند.به همين خاطر ارين شغلش را ترك كرد و مادر تمام وقت بودن را حرفه خود كرد.
دوستي به ما پيشنهاد سفر به ويلايي در كلرادو را داد.بنابر اين ما به آنجا پرواز كرديم و چند روزي را براي فكر كردن و استراحت در آنجا گذرانديم.
وقتي آنجا بوديم ما در باره پيتون خيالبافي ها كرديم.مثلاً وقتي كه او زن 25 ساله اي بشود واز خودمان پرسيديم چه كارهايي مي توانيم انجام دهيم تا او را كمك كنيم به بهترين انساني كه مي تواند تبديل شود؟

ما نقشه كشيديم كه براي پيتون ارثيه اي به جا بگذاريم- ياد بود عشق ارين- ما پيشبيني راههايي را كرديم كه تا آنجا كه ممكن است او را در زندگي اش پرورش دهد.ارين مي خواست مطمئن شود كه همان طور كه پيتون رشد مي كند عشق و راهنمايي پدر و مادرش را اگر چه حضور جسمي نداشته باشند در طول راهش داشته باشد.
ارين شروع به ضبط نوارهاي ويدئويي از خودش كرد.هر كدام از نوارها در مورد موضوع بخصوصي تهيه ميشد كه مربوط به سن مشخص يا زمان مشخصي از زندگي پيتون بود.بعضي اوقات اين كار براي او بسيار مشكل بود و او اغلب قبل از اينكه حتي كلامي بر زبان بياورد گريه مي كرد.در يك نوار ارين با دخترش در مورد معاشرت با پسرها و قرارملاقات گذاشتن ها صحبت مي كرد؛در نوار ديگر بعضي از روشهاي آرايش كردن را با دخترش در ميان مي گذاشت.
ما به آرامي مفهوم مرگ و همين طور فنا پذيري خودمان را براي پيتون توضيح داديم.اين موضوع ديگر براي ما مفهوم وحشت آوري نداشت پس چرا بايد براي پيتون موضوع وحشت آوري جلوه كند؟
روزي پيتون صدف خالي جير جيركي صحرايي را به درون خانه آورد. ارين از اين فرصت استفاده كردتا جدايي بدن و روح را توضيح دهد؛او توضيح داد كه وقتي ما ميميريم فقط صدف بدنهايمان باقي مي ماند روح ما صدف را ترك مي كند وبه خانه اصلي اش در بهشت سفر مي كند؛ پيتون اين مسائل را واقعاً درك كرد.
بيش ار چهار سال از اولين تشخيص بيماري ارين گذشته بود و ارين از پيش بيني همه پزشكان بيشتر دوام آورده بود .در 30 اكتبر ارين ساعت 6 بعد از ظهر از خواب بيدار شد در حالي كه درخشش و روشنائي درچشمان او ديده ميشد كه قبلاًهويدا نبود.فهميدم كه وقت آن رسيده كه پيتون را بياورم.تمام قدرتم را به كار بردم تا از پله ها بالا و به طرف اتاق پيتون بروم .اين سخت ترين كاري بود كه در تمام عمرم بايد انجام ميدادم.حتي با تمام برنامه ريزيها و آماده شدنها قلبم ميتپيد.
به آرامي در اتاق او را باز كردم و گفتم كه لازم است پايين برويم و مامان را ببينيم.وقتي وارد اتاق شديم پيتون روي تخت مادرش پريد وآنها همديگر را بغل كردند.
من از پيتون پرسيدم كه آيا آن صدف جير جيرك را به خاطر مي اورد و او به خاطر آورد.بعد از آن وقتش رسيده بود كه به او بگويم:مامان براي رفتن به بهشت آماده مي شود به زودي وقت رفتن او فرا مي رسد.شما مي توانستيد از چشمان پيتون متوجه شويد كه موضوع را درك كرده؛او گريه كرد و من و ارين هم گريه كرديم.
ارين ساعت 4 روز هالوين درگذشت...يك سال است كه ارين فوت شده است .امروز پيتون دختر كوچك خوشحال و تربيت شده اي مي باشد.
روزي به او گفتم:ميداني من امروز واقعاً دلم براي مامان تنگ شده!
پيتون مرا نگاه كرد وگفت:چرا بابا؟او كه تمام روز با ما بوده ! ميدانيد او واقعاً درست مي گفت!
 
 
از كتاب "غذاي روح براي والدين" مجموعه داستانهاي واقعي از انسانهايي واقعي

028.gif

هزينه عشق واقعی  

پسر کوچولو پيش مادرش که در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بود رفت و نامه ای را که برايش نوشته بود به او داد. مادر پس از خشک شدن دستهايش نامه را خواند.

مضمون نامه چنين بود:

برای اصلاح چمن ۵ دلار
برای مرتب کردن اتاقم در هفته ۱دلار
برای رفتن به فروشگاه جهت خريد برای شما ۰/۵۰دلار
برای نگهداری از برادر کوچکم به هنگام خريد شما ۰/۲۵دلار
برای خالی کردن ظرف آشغال ۱دلار
برای دريافت برگ صدآفرين از معلم ۵ دلار
برای تميز کردن حياط و بيل زدن باغچه ۲ دلار

پس از لحظه ای مادر قلم برداشت و نامه ای را که پسرش نوشته بود برداشت و مطالب زير را نوشت >

برای ۹ ماه حمل تو،توئی که در وجودم رشد کردی،مجانی!
برای تمامی شب هايی که در کنارت بيدار نشستم،از تو پرستاری کردم و برای سلامتی ات دعا کردم، مجانی!
برای تمامی روزهای سخت،اشک هايی که ساليان دراز مسبب آنها بوده ای،مجانی!
برای تمام شب هايی که سرشار از بيم و هراس بود،و برای تمامی آن نگرانی هايی که می دانستم سر راهمان خواهد بود، مجانی!
برای اسباب بازی ها،غذاها،لباس ها،و حتی برای پاک کردن دماغت پسرم،مجانی!
و وقتی همه اين ها را روی هم جمع کنی،هزينه کل عشق واقعی من به تو پسرم،مجانی !

پسرک وقتی خواندن نامه را تمام کرد،در حالی که گريه می کرد گفت:مامان باور کن خيلی دوست دارم.سپس قلم را به دست گرفت و پايين نامه ی خودش با خط درشتی نوشت:قبلا دريافت شده بود!

028.gif

زنده باد تساوي  


ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند.

وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. همة كارهاي مان مثل آن ها شده بود. فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم. همان ارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق. يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود.

سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم. بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، نمي فهمد. مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است .
مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم.

به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به ما بن فروشگاه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد كرديم.

افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا! ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم، با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است.

دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك. همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند.

مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم. زنده باد تساوي !زنده باد تساوي!

028.gif

یک درس بزرگ
 
امروز میخوام یک قصه براتون بگم از عزیز دلم مانیا جون وقتی که 3 سالش بود.

مانیا یک جوجه اردک داشت به اسم تک تک،وقتی که جوجه دیگه بزرگ شد و نمیشد توی خونه ازش مراقبت کرد به صلاحدید مامان و باباش گذاشتنش روی پشت بوم.

 یک روز این تک تک بیـــچاره از بالای پشت بوم افتاد توی خونه همسایه و چون ارتفاع زیاد بود و بالهای اونهــم کوچیک بودن خیلی صدمه دید و در نهایت برای اینکه زجر نکشــه مامان مانیــا به همســایه اجازه داد که سرش رو ببره و راحــتش کــنه.

 حالا مونده بودن که این جریان رو چطور به مانیا حالی کنن چون عاشق این اردکش بود.

 بالاخره نقشه ای کشیدن و بابا و مانیا با هم رفتن روی پشت بوم که به تک تک غذا بدن. وقتی دیدن نیست بابا به مانیا گفت:"مامان تک تک اومده و اونو با خودش برده،دو تایی پرواز کردن و رفتن"

مامان مانیا از پایین پله ها منتظر شنیدن صدای جیغ و داد و اعتراض اون بود که یکدفعه دید مانیا با خوشحالی داره از پله ها میاد پایین و میگه: "مامان یک خبر خوب برات دارم،تک تک با مامانش رفته!


میبینین بچه ها چه دنیای پاک و ساده ای دارن،حتی حس مالکیتشون مثل ما آدم بزرگا نیست. اینقدر ازینکه اردکش،مامانش رو پیدا کرده خوشحال بود که غصه از دست دادنش رو فراموش کرد. فقط یکبار از مامانش پرسید مگر ما اذیتش میکردیم که رفت، مامانش گفت نه ما همیشه باهاش مهربون بودیم. دیگه خیالش راحت شد و رفتن تک تک رو با خوشحالی قبول کرد!

این داستان رو برای این براتون تعریف کردم که بدونین اگه واقعاً و از ته دل کسی رو دوست داشته باشین وقتی میدونین به جای بهتری رفته و اونجا راحتتر و شادتر زندگی میکنه ازینکه اون رو به ظاهر از دست دادین ناراحت نمیشین.

028.gif

مادر

کاش من مرده بودم و تو اومده بودی سرخاکم. ببین به چه خاک سیاهی نشستم؟ بعد از یک عمر زندگی طیب و طاهر. یادته می گفتی انشاء الله بمیرم تا تو راحت بشی، حالا تو مردی و من به عزات نشستم. ای کاش این روزها رو ندیده بودم. خدا هم خیلی بزرگه، وقتی به آدم دل می ده، دل هر جور بدبختی کشیدنی رو به آدم می ده. قربون قدرتت برم خدا که چه دلی برام درست کردی. چه دل پر دردی. منم و همین یک متر خاک که هر چی هم آب می ریزم یه علف روش سبز نمی شده، چقدر نماز شب خوندم که خدا اگر قابل هدایتی اصلاحت کنه و اگر نیستی، ما رو از دست خودت و خودت رو از دست این دنیا راحت کنه. چقدر به همین امامزاده صالح نذرت کردم. تو پونصد تومن از جیب آقات برمی داشتی برای هروئین، من دویست تومن از پول خرجی خونه نذر می کردم برای امامزاده صالح. دو ماه پیش نذر کردم که اگر تکلیفت رو امام مشخص نکنه، بندازمت از خونه بیرون. یک مرد سبزپوشی اومد سراغم، قربونش برم با اون قد بلند و چهره نورانی. جلوی یک دروازه بودم، تو خوابیده بودی، گفت بیدارت کنم، گفتم خوابش سنگینه، گفت بیدارش کن، عجیب بود که به یک اشاره من بیدار شدی. گفت ببرش از این در تو، گفتم می آیی؟ گفتی دوباره باید هروئین رو ترک کنم؟ گفتم: نه، آقا گفتن باید از این در بری تو. نگاهی به آقا کردی و گفتی چشم. بردمت از در تو، خیلی همه جا سبز و پر از گل بود، گل ختمی، گل کوکب، همینطوری که دست سردت توی دستم بود، دیدم نیستی. جیغ کشیدم. آقا گفت: زهرا خانم چرا جیغ می کشی؟ گفتم: پسرم؟ گفت: نگران نباش، مصلحت همین بود. حالا تو رفتی، نمی دونم الآن بخاطر همه کارهای خوب بچگی هات تو بهشت خدایی یا بخاطر همه کارهای بد جوونی ات توی جهنم اسفل السافلین.
امشب اومدم برات درد دل کنم. پدرم گفت مواظب بچه ات باش. می گفت مواظب باش. وضو نگه دار، نه ماه دائم الوضو بودم. معصیت نکردم. غیبت نکردم. نه ماه پاک و طاهر، انگار مشرف شده باشی به مدینه منوره. به خانم فاطمه زهرا اقتدا کردم. نه ماه هر روز با هر تکونی که توی شکمم خوردی شادی کردم . برات دعا خوندم که خداوند به من فرزند صالح بده. پدرت که دید پسری، گفت: خدا رو شکر، اسم خانواده رو نگه می داره. ناسلامتی تو اولین بچه خانواده ما بودی. آقات می گفت: عصای پیری می شه. از کجا می دونست باید هشت سال آزگار نعشتو از راهرو جمع کنم و مواظب باشم سرنگ موادت رو کسی نبینه. از کجا می دونست این قاتق نون، قاتل جونه. تا مدرسه بودی غصه نداشتم. بعد که بزرگتر شدی انگار جن رفت توی جونت. هر روز دعوا، هر روز باید منت یک کتک خورده رو می کشیدم که تیزی کشیده بودی توی صورتش. هر وقت حرف می زدم می گفتی به بابام نگو، باز خدا رو شکر از پدرت شرم می کردی و می ترسیدی. یادته رفتی عروسی پسر حسین بزاز که رفیق هنرستان ات بود؟ شب تا برگردی دلم هزار راه رفت. صبح سحر، سر نماز شب، دیدمت که از سر کوچه تلو تلو می خوردی و می اومدی. فهمیدم زهرماری خوردی. اومدم جلوت که بابات نفهمه، اگر فهمیده بود تکه تکه ات می کرد. اومدی تو، بوی گند شراب می دادی، مست لایعقل. با دستی که وضو داشت کثافتی که توی باغچه بالا آوردی شستم، سروصورتت رو شستم و خوابوندمت. می خواستم آقات نفهمه. از آقات پنهون کردم که چه می کنی. چند بار سر جیب آقات رفتی بهش گفتم من چون خرجی می خواستم پول ورداشتم.
آخرش همین کارهات زندگیت رو به آتیش کشید. هزار بار نگفتم ول کن؟ نگفتم؟ با محبت گفتم، نکردی. دعوات کردم، نکردی. باهات قهر کردم، درست نشد. تو که اگر یک روز بی محلی بهت می کردم آتیش می گرفتی، اصلا عین خیالت نبود. خودم با محسن آقای صدیقه خانم توی نیروی انتظامی حرف زدم، شاید یک هفته بگیرنت، بترسی، فایده نداشت. گفتم می ترسی و عبرت می گیری، نه ترسیدی و نه عبرت گرفتی. بعد از یک عمر آبروداری پلیس اومد در خونه حاج حسین بزاز، اونم پلیسی که فقط برای مراسم ختم و دهه ماده مبارک و شب های احیا خونه ما اومده بود. پسرم رو جلوی همسایه ها دستبند زدند و بردند. پدرت گفت: دیدی آخرو عاقبت مون جلوی مردم چی شد؟ وقتی آزاد شدی گریه کردم. زاری کردم. التماست کردم. قسم ات دادم به شیری که خوردی. پدرت با کمربند کتکت زد. اون روز، اول تابستون بود، وقت هندونه های توی استخر بود، تو اومدی حیاط، دست من و پدرت رو بوسیدی، گریه کردی، زار زدی، خودت رو با کمربند سیاه کردی، قول دادی، قول دادی، قول دادی که دیگه ترک می کنی. گفتی دلت پیش پروین دختر فرجیان بوده، اگر بگیری اش زندگی ات از این رو به اون رو می شه. می خواستم برم سراغ پروین، راستش رو بخوای یه بار رفتم حمام امامزاده یحیی، پشت پروین رو هم کیسه کشیدم. با اون پوست سفید و لطیف. ترسیدم اگر یک بار موقع عصبانیت این پوست لطیف کبود می شد من چه می کردم؟ جواب مادرش رو چی می دادم؟ بعدش هم که بی آبرویی بار آوردی. یادته؟ سعید جان! زیاد غصه نخور، این حرف ها فقط همین یک دفعه است، بعدش فقط منم و تو و خیرات و دعای آمرزش. ولی باید باهات یک بار تسویه حساب می کردم. یادته وقتی رحیم و پوران جان، اومدن یک هفته خونه ما چه بساطی راه انداختی؟ یک گردنبند کارتیه عروسی پوران جان رو برداشتی و دویست دلار از جیب برادرت زدی. صبح برادرت اومد توی آشپزخونه و به من گفت تا این لجن توی این خونه هست، من دیگه اینجا نمی آم. رحیم و پوران دیگه نیومدن تا وقتی خبر مرگت رو بهشون دادم. می دونستم حق با اونه، حالا توسری خوردن های پوران و حکایت ها و ماجراها که پیچید توی فامیل شون بماند. اون شب ختم پدر پوران جان که پدرت برای مرگ پدرش گریه نکرده بود، به حال تو گریه کرد.
آقات گفت: از کی پنهونش می کنی؟ گفتم: این درست می شه، اما آبرو رو باید حفظ کرد، چون بعدا که خوب شد به آب زمزم و کوثر هم این بی آبرویی رو نمی شه شست. اگه خوب شد، خوبیت نداره مردم بگن قبلا معتاد بوده، کسی به معتاد زن نمی ده. گفت: زهرا خانم! این خوب بشو نیست، این خط ، این نشون. یادته این جمله رو که گفتم به بابات بدوبیراه گفتی و سیگار روشن پشت دستت گذاشتی و پشت دستتو سوزوندی که دل منو بسوزونی؟ اما نتونستی. بیشتر از دو روز نتونستی جلوی خودتو بگیری. چنان به حال مرگ افتادی که وقتی اومدی التماس کنی و از من پول بگیری برای مواد خودم بهت پول دادم، یادته؟ بهانه هات یکی دو تا نبود، گفتی تقصیر مش رحیم حمومی یه که مواد می رسونه. سه روز بعدش که دیدی مش رحیم رو با حموم و جاه و جلالش نعطیل کردن. اون درست شد، ولی تو درست نشدی. تو که رفتی تهرون پیش عمه جانت؛ همه چیز برات مهیا بود، هر تفریحی می خواستی داشتی. آخه هروئین کشیدنت برای چی بود؟ یه بار گفتی عاشق یک کسی شدم، بهم خیانت کرده. حالم خرابه، یه بار گفتی سه ماه تنها بودم و پناه بردم به هروئین. یه بار گفتی پدرم زور می گفت و من لج کردم. من نفهمیدم پدرت فقط به تو زور می گفت؟ پس چرا بقیه برادرات طیب و طاهر موندن؟ چرا فقط تو که پسر بزرگم بودی این طور شدی؟ گفتم برات زن بگیرم بلکه آدم بشی.
منم دیگه طاقت نداشتم. تا شیش ماه پیش هرکی گفت بفرستینش جزیره، بلکه خوب بشه گفتم نه، بچه مه، نگهش می دارم. گفتن بدینش دست مامور شاید اصلاح شد. گفتم نه، خودم اصلاحش می کنم. بتول خانم گفت: کاش بمیره هم شما و هم خودش راحت بشه، گفتم زبون تو گاز بگیر. درست می شه. ولی دیگه طاقتم طاق شد. شیش ماه پیش که اومدم توی اتاقت و زرورق و سنجاق رو دیدم و بدنت رو که مثل نعش افتاده بودی آرزوی مرگت رو کردم. نمی خواستم بمیری تا راحت بشم، می خواستم بمیری تا راحت بشی. انگار مسوول تمام دردهایی که می کشیدی، من بودم. دیگه یقین کردم که نمی تونی. فهمیدم دیگه نمی تونی از این مکافات نجات پیدا کنی. فرداش روز مادر بود، رفتی برام گل خریدی. سه شاخه رز سفید و گفتی روز مادره. همه بهت بی محلی می کردن. برادرت گفت: پولش رو از کجا اوردی؟ دلم آتیش گرفت. خودت هم عصبانی شدی. خودت گفتی. مگه خودت نگفتی؟ به من گفتی می خوام بمیرم، ولی جراتش رو ندارم. گفتم ترک کن. از مرگ که بدتر نیست. گفتی شما نمی فهمین دردش از مرگ هم بدتره. گفتی ترک بکنم یا نکنم برادرم به چشم معتاد منو نگاه می کنه. گفتم از اینجا برو. برو یه شهر دیگه. گفتی که تنها بشم بدتره. دوباره می کشم. یادته چند ماهی هم رفتی بندر خبر زندونت رو برام آوردن؟ مگه تو زندون ترک نکرده بودی، چرا دوباره شروع کردی؟ ده دوازده سال اعتیاد تو یک طرف، تمام بدبختی و بیچارگی من یک طرف.
منو بغل کردی. گفتی منو ببخش که موهات رو سفید کردم. بدبختت کردم. بی آبروت کردم. از این زندون به اون زندون کشیدمت. گفتم آره تو منو بدبخت کردی . گفتی منو بکش و راحتم کن. گفتم کاش ده سال قبل که تازه شروع کرده بودی، مرده بودی. گفتی دلت نمی سوخت؟ گفتمت برای خودم چرا، برای تو نه. گفتم اگر منو دوست داری برو از اینجا، برو یه شهر دیگه. چرا می خوای توی این خونه بمیری که هم با زندگیت و هم با مرگت ما رو بی آبرو کرده باشی. گفتی: من خیلی ضعیفم. تو که شیر زنی، مادری رو در حق من تمام کن. این جوری هر روز زجر می کشم. یادته سه ماه قبل رفتیم مشهد؟ برات قرص خواب آور گرفتم، مخصوصا اون همه قرص رو گذاشتم دم دستت که اگر همه شو یک جا می خوردی راحت می شدی. گفتم می خوری راحت می شی. تموم عید می رفتم حرم امام به خاطر این کار گریه می کردم. از امام خواستم یا نجاتت بده یا راحتت کنه. برگشتم دیدم طلای مادرت رو دزدیدی و بردی فروختی. رفتی دزد آوردی و راه و چاه خونه رو نشونش دادی تا خونه رو بزنن. یادته؟ تو که نمی فهمیدی چه بلایی داری سر ما می آری. مسعود، برادرت، داشت دق می کرد. می گفت اگر فامیل مریم بفهمن که برادرم معتاده خیلی بد می شه. گفتم نمی ذارم. بهش قول دادم تا دو ماه تکلیف تو رو روشن کنم. امروز که بالای قبرت هستم هنوز دو ماه نشده. تو که حواست نبود مریم چه حرفهایی به مسعود می زد. بهش می گفت از این خونه بریم. مسعود گفت برای چی؟ گفت: از برادرت می ترسم. مث جنازه می مونه. این چرا این جوریه؟ مسعود گفت ناراحتی روحی داره. مریم گفت یعنی هروئین نمی کشه؟ مسعود گفت نه، این چه حرفیه! مسعود خیلی اصرار کرد که ببریم تحویلت بدیم اردوگاه. گفتم: نه مادر، بگذار خودم باهاش حرف بزنم.
مگه من بهت نگفتم کاری به مریم نداشته باشی. التماست کردم. بهت گفتم اگر پول می خوای از خودم بگیر. رفتی النگوی دختره رو دزدیدی. چی فکر کردی؟ فکر کردی نمی فهمن تو دزدیدیش؟ مسعود اول از همه فهمید. به من گفت می آد سراغت و النگو رو ازت می گیره. گفتم خودم ازش می گیرم. فکر کردم اول انکار می کنی ولی بعد اتاق رو می گردم و پیداش می کنم، حتی اگر شده به زور.
اون روز اومدم که النگو رو ازت بگیرم. نمی خواستم سروصدا بشه. همه رو فرستادم برن باغ انگورستان. خودم هم رفتم باغ، ولی بعد از یک ساعت گفتم زیر چراغ رو خاموش نکردم باید برم خونه. وقتی رسیدم در خونه حال خرابی داشتم. زود اومدم که یه دفعه نری النگو رو بفروشی، می دونستم که برای سه چهار روز پول داری. زیر موزائیک رو دیده بودم. وقتی وارد دالان شدم، فهمیدم خونه ای. خیالم راحت شد. فکر کردم شاید مثل اون دفعه که منو هل دادی و سرم خورد به تاقچه و خون اومد ممکنه حمله کنی، گفتم عصای پدرت دستم باشه که اگر حمله کردی جلوت رو بگیرم. در اتاقت رو باز کردم. پشت در رو ننداخته بودی. حتما قبلش رفته بودی مستراح، دیدی کسی خونه نیست پشت در رو ننداختی. از اتاقت بوی گند می اومد. بوی نم و موندگی. یادته چقدر بهت می گفتم از این دخمه بیا بیرون. چقدر بهت می گفتم بیا پیش مهمون بشین. اتاق پر بود از آشغال سیگار و زرورق و دستمال کاغذی سوخته. نگاهی به اتاق کردم، باید رنگش می کردم و تمیزش می کردم برای عروسم، برای مسعود، برای مریم، برای نوه ام. چقدر دلم می خواست صدای بچه مسعود توی خونه بپیچه. اما به جای اون صدای خرو خر تو توی اتاق پیچیده بود. فکر کنم کشیده بودی و قرص هم خورده بودی و خواب خواب بودی. وقتی توی خواب نگاهت می کردم، دوباره می شدی همون سعید روزهای بچگی که صدبار می فشردمت به سینه ام. صدات زدم. گفتم شاید خودت رو به خواب زدی. آب دهانت ریخته بود روی بالش. زرد بود. یاد صورت قشنگت افتادم که وقتی بچه بودی موقع خواب نگاهت می کردم. حالا صورتت زرد زرد بود. صدای نفست نمی اومد، گفتم خدایا! می شه مرده باشه و من با خیال راحت برم به همه خبرش رو بگم؟ دست گذاشتم روی پیشونیت. سرد سرد بود، مثل تن مرده، مچ دستت رو گرفتم، ضربانت می زد. اتاق رو گشتم. ولی النگوی مریم نبود، نه زیر جالباسی، نه توی بقچه ها، نه پشت قرآن و نهج البلاغه. آخرش یقین کردم قایمش کردی توی بالش. حتما می دونستی که من می آم سراغت و همه جا رو می گردم. بالش رو آروم از زیر سرت کشیدم، نفهمیدی. خوابت خیلی سنگین بود. رویه بالش رو که بوی گند تف و آب دهنت بهش ماسیده بود، درآوردم، النگوی مریم لای یک دستمال کاغذی اون تو بود. خدا رو شکر کردم. پاشدم برم. تا دم در هم رفتم. یاد پدر مریم افتادم که گفته بود تا وقتی برادر معتادش توی خونه هست اجازه نمی دم دخترم بره خونه شون. یاد مسعود افتادم که می خواست برات مامور بیاره. یاد پدرت افتادم که هر شب به من پشت می کرد و می گفت هر چی می کشه از دست منه، یاد خودت افتادم که چقدر از خدا آرزوی مرگ می کردم. یادم افتاد به پارسال که وقتی شب بیست و یکم می خواستم برم مسجد جامع گفتی منم می آم. بهت گفتم می آی آبروی منو ببری؟ گفتی نه می آم از خدا بخوام مرگ منو بده.
برگشتم. گفتم بالش رو بذارم زیر سرت. گردنت کج شده بود. بد نفس می کشیدی. سرت رو بلند کردم. انگار که لاشه گوسفند، انگار یک تکه چوب، بالش رو گذاشتم زیر سرت. نگاهت کردم. دلم برات سوخت. پدرت بهت گفته بود گمشو برو از خونه من، تو مایه ننگی. به بچه من گفته بود مایه ننگ. سعید جان! آقات راست می گفت: تو مایه ننگ ما بودی. خواستم بیدارت کنم، یک بار دیگه باهات حرف بزنم. ولی می دونستم فایده نداره. سرم رو چسبوندم روی صورتت، می خواستم بیدار بشی. می خواستم به هوش باشی. اما تو کاملا بیهوش و خواب بودی. گفته بودی دلم می خواد وقتی بی هوش هستم خلاص بشم. باید تمومش می کردم. تموم. بالش رو از زیر سرت کشیدم بیرون. کاش از خواب بلند شده بودی و به هوش اومده بودی. ولی صدات در نیومد. بالش رو گذاشتم روی صورتت. نمی خواستم صورتت رو ببینم. دلم می خواست همون سعیدی رو ببینم که صبح زود بلند می شد و نون سنگک تازه می خرید و ساعت هفت می رفت سرکار. بالش رو فشار دادم. زورم نمی رسید. دستت تکون خورد، فشار رو کم کردم. کاش از خواب بلند شده بودی. ولی دستت فقط دست منو فشار داد. با وحشت بالش رو از روی صورتت برداشتم. صورتت رو نگاه کردم، یکهو چشمات نیم دقیقه باز شد. گفتم: سعید! می خوای به این زندگی ادامه بدی؟ اینو بهت گفتم. صدات در نمی اومد. گفتم: سعید جان! می خوای کمکت کنم خوب بشی؟ صدات اومد. گفتی نمی تونم، نمی تونم. بالش رو گذاشتم روی صورتت. دستت اول اومد و مچ دستم رو گرفت، ولی بعد دستم رو ول کردی. دو ماه قبل به من گفته بودی ای کاش می مردم و از این زندگی خلاص می شدم. نشستم روی بالش. همون جوری نشستم که انگار می خوام تو رو بزام. انگار قرار بود تو از من بیایی بیرون. کاش می شد برگردی و بری داخل من، بعد از سی و هفت سال بدبختی. دیگه فکر نکردم. فقط گریه کردم. یه دفعه پشیمون شدم. شاید خوب می شدی. یک فرصت دیگه. از جا بلند شدم. بالش رو از روی صورتت برداشتم. صورتت عوض نشده بود. نبض ات رو گرفتم. دیگه نمی زد. دستات رو بلند کردم، افتاد روی زمین، مثل یک لاشه. بلند شدم. حالا دیگه تموم شده بود. بالش رو گذاشتم زیر سرت. صورتت رو گذاشتم روی بالش.
وقتی برگشتم باغ، همه داشتن می زدن و می رقصیدن. مریم هم خوشحال بود و پهلوی مسعود نشسته بود. رفتم پهلوی مریم. النگو رو بهش دادم، گفتم که زیر دستشویی پیداش کردم. مسعود شنید. منو کشید کنار. گفت: سعید کتکت نزد؟ گفتم: نه، النگو پیش اون نبود. زیر دستشویی بود. موقع وضو گرفتن شاید افتاده بود اونجا. مسعود چیزی نگفت. بعدش پدرت رو کشیدم کنار. بهش گفتم سعید مرد. اول زل زد و توی چشمام نگاه کرد. بعد دستش رو گذاشت روی پیشونی من و اشک ریخت. به پهنای صورت اشک ریخت. آقات گفت: زیاد که زجر نکشید؟ چیزی نگفتم. آقات گفت بریم خونه. به مسعود گفت: ما می ریم خونه، برادرت فوت کرده. مسعود نگاهی به من کرد. مریم زد زیر گریه. همه مهمون ها گریه کردن. صدای رقص و ساز و آواز قطع شد. به مسعود گفتم برو به فاطمه و نرگس و رحیم و پوران خبر بده که برادرت فوت کرده، به آقای ایرجی هم بگو بیاد برای روزنامه تسلیت بنویسیم. توی راه هر چی گذشته بود به پدرت گفتم. پدرت گفت حرف نزن، نمی خوام بشنوم. یک بچه معتاد داشتم مثل خیلی معتادا زیاده روی کرد و سکته کرد و مرد. رسیدیم خونه. آقات زنگ زد دکتر جمالیان اومد. گفت چی شده؟ گفتم رفتم توی اتاقش دیدم مرده. دکتر جمالیان جسدت رو معاینه کرد و گفت: هم خودش راحت شد، هم شما. یادته ده بار رفتی پیش جمالیان که ترک کنی؟ گفت: شبیه حالت خفگی هست. هیچی نگفتم. گفت: گزارش می نویسم که زیاده روی کرده و سکته کرده. آقای ایرجی شوهر خواهرت اومد، مثل هر مراسم عروسی و عزا که اون کارهای ما رو انجام می داد، برات یک مجلس ختم آبرومند گرفتیم. همه می فهمیدن که تو سکته نکردی، اما هیچ کس چیزی نگفت. دیروز هم ستوان شفیعی از نیروی انتظامی اومد. یک برگه داشت. گفت فرمالیته است. از من پرسید: اون مرحوم دشمنی نداشت. آقات گفت: اون مرحوم دشمن هم داشته باشه، سکته کرده. ستوان شفیعی گفت: کار ما فرمالیته است.
سعید جان! خودم گذاشتمت توی قبر. راحت شدی ننه. هم از این زندگی نکبت، هم از حرف مردم، هم از خودت. حالا باز هم من و تو تنها شدیم. مثل همه این ده پونزده سال. توی این ده سال که معتاد بودی فقط من می اومدم سراغت. حالا هم هر هفته می آم. می آم سر قبرت. مثل همین امروز. الآن دو هفته است اتاقت رو رنگ زدیم و مسعود و مریم اسباب کشی کردن اونجا. کسی دیگه اسم تو رو نمی بره. حالا هم فقط من موندم و تو. من و پسرم. می گن بهشت زیر پای مادره. تو می گی جای من کجاست؟

ابراهیم نبوی، تهران، 1372

028.gif

فرق من و تو
 
 
گفتي عاشقمي، گفتم دوستت دارم!
 
گفتي اگه يه روز نبينمت ميميرم، گفتم من فقط ناراحت ميشم!
 
گفتي من بجز تو به كسي فكر نمي كنم، گفتم اتفاقا من به خيلي ها فكر مي كنم!
 
گفتي تا ابد تو قلب مني، گفتم فعلا تو قلبم جا داري!
 
گفتي اگه بري با يكي ديگه من خودمو مي كشم، گفتم اما اگه تو بري با يكي ديگه، من فقط دلم ميخواد طرف رو خفه كنم!
 
گفتي ... ، گفتم... .حالا فكر كردي فرق ما كجا بود؟
 
فرق ما اينه كه: تو دروغ گفتي، من راستشو!

028.gif

اگر خانم‌ها بجای حامله شدن تخم می‌گذاشتند

راستی آيا تا به حال به اين موضوع فکر کرده‌ايد که اگر خانم‌ها بجای حامله شدن و وضع حمل، مانند پرندگان تخم می‌گذاشتند، چه اتفاقاتی در دنيا رخ می‌داد، و زندگی روزمرۀ ما دستخوش چه تغييراتی می‌شد؟
بله. بی‌شک زندگی ما متحمل تغييراتی بيشمار می‌شد که نوشتن همۀ آنها از ده‌ها صفحه نيز بيشتر خواهد شد، بنابراين بنده، به ذکر چند نکته از اين تغييرات فراوان اکتفا می‌کنم و مابقی آن را به عهدۀ شما خوانندگان عزيز خواهم گذاشت.
بنظر من، بزرگترين و بهترين تغييری که در زندگی خانم‌ها رخ می داد، اين بود که ديگر هيچ زنی نگران اضافه وزن و کاهش مجدد آن در دوران حاملگی و بعد از آن نبود و خانم‌ها از بابت مراقبت‌ها و رژيم‌های غذايی دوران بارداری، راحت و بی‌خيال بودند، چون تخم می‌گذاشتند و با خيال راحت روی آن می‌نشستند. البته احتمالاً دوران روی تخم نشستن آن‌ها، برای خودش داستان‌ها و رسم و رسومات بسياری ايجاد می‌کرد و موضوع غيبت و پرحرفی خيلی از خانم‌های پير و جوان می‌شد. مثلاً مراسم «تخم اندازون»!!! که طی آن خانم‌ها دور هم جمع می‌شدند و با شيرينی و کادو به عيادت «مادر آينده» و «تخم‌هايش» می‌رفتند و پيرامون تخم و تخمگذاری و خاطرات تخمی خود، با هم به بحث و گفتگو می‌پرداختند. (البته فراموش نشود که بعد از اتمام مراسم، تا روزها و هفته‌ها بحث شيرين غيبت ادامه می‌يافت).
مثلاً:
-        واه، واه، واه، دختره رو ديدی اقدس جون! همچين با افاده روی تخم‌هاش نشسته بود که انگار تخم طلا گذاشته!!!
-    آره خواهر، والله ما اون وقت‌ها، شيش تا شيش تا تخم میذاشتيم و اينقدر هم ناز و ادا نداشتيم. امان از دخترهای اين دوره زمونه...!
و يا:
-        وای، وای، وای، مهين جون، تخم‌هاشو ديدی؟؟!... عين گردو بود!!! هم کوچيک بود، هم سياه!!
-    آره ديدم، شهين جون. چقدر هم مادر شوهره ازش تعريف می‌کرد، خدا شانس بده. من تازه که عروسی کرده بودم، يک تخم گذاشتم عين هلو!!! هر کی می‌اومد ديدنم، دلش می‌خواست گازش بگيره! ولی خدا شاهده که مادر شوهرم يک بار هم جلوی مردم از تخم من تعريف نکرد...

و اما دومين تغيير خوش آيند برای خانمها اين بود که آنها می‌توانستند با خيال راحت و بدون تحمل درد و يا بيهوشی شاهد لحظۀ تولد فرزندشان باشند، چون ديگراز درد زايمان و «اپی دورال» و «سزارين» خبری نبود.
طبيعتاً علم پزشکی هم به صورت امروز نبود و مردم بجای مراجعه به دکتر زنان و زايمان، از وجود تخم شناسان حرفه‌ای، و دکترهای «تخمي» بهره‌مند بودند.
دردنيای تجارت و بيزنس نيز احتمالاً تغييرات فراوانی ايجاد می‌شد. مثلاً شرکت‌های توليد کنندۀ لباس و لوازم حاملگی در دنيا وجود نداشت و بجای آنها کمپانی‌های تخمی فراوانی در دنيا تأسيس می‌شد که کار آنها تهيه و توليد انواع و اقسام لوازم و ادوات تخمی، جهت نگهداری بهينۀ تخم بود. مثل «تخم گرم کن الکترونيکی هوشمند» و يا «محافظ کامپيوتری تخم، با قابليت اتصال به اينترنت و کنترل از راه دور»!!!
تزئينات تخم نيز برای خود ماجراهايی داشت و موضوع رقابت و چشم و هم‌چشمی بسياری از بانوان محترم می‌شد. مثلاً روکش‌های طلا برای تخم که در صورت سفارش بر روی آن برليان هم کار گذاشته می‌شد تا خانم با ناز و افاده بر روی آن بنشيند و به بقيه پز بدهد! و همين کارها باعث پيدايش کمپانی‌های جديدی جهت اخذ «وام‌های تخمي» با بهره‌های جور وا جور و نهايتاً سرمايه‌گزاری‌های تخمی در اين راه می‌شد.
خلاصه که خيلی‌ها بسوی بيزنس‌های تخمی می‌رفتند و ايده‌های تخمی فراوانی، به ثمر می‌نشست و در نتيجه، خيلی‌ها «مييلونر و ميلياردر تخمي» می‌شدند.
و چه بسا افرادی هم بودند که بخاطر ايده‌های تخمی خود، دست به کارهای تخمی می‌زدند و پس از چند سال فعاليت بی‌حاصل تخمی، اعلام ورشکستگی می‌کردند و در نتيجه همۀ سرمايه خود را از دست می‌دادند.
در بخش تبليغات تجاری نيز مردم شاهد حضور آگهی‌های ريز و درشت تخمی در در و ديوار و راديو و تلويزيون بودند، که مثلاً می‌گفتند:
 «اگر تخم بزرگ می‌خواهيد، با دکتر ... متخصص امور تخم تماس بگيريد.»
 «استرس و افسردگی‌های تخمی خود را با دکتر ... دارای بورد تخصصی از انجمن دکتران تخمی آمريکا در ميان بگذاريد.»
«آقای ...، مشاوری مطمئن در امور تخم‌های شما».
 «خانم ...، وکيل آگاه و با تجربه برای دعاوی تخمی شما. عضو هيات مديرۀ کانون وکلای تخمی کاليفرنيا»
 «تخم‌های خود را نزد ما بيمه کنيد و با خيال راحت به مسافرت برويد. شامل: سرقت، ترک‌خوردگی و شکستگی!»
 «اگر به علت مشغله کاری و يا بيماری، قادر به نشستن روی تخم نيستيد، با ما تماس بگيريد. ما از تخم شما مانند چشم خود محافظت می‌کنيم!»
وب سايت‌های تخمی نيز مانند سرطان، در عرض چند هفته تمامی کامپيوترها و شبکه‌ها را تسخير می‌کردند.
در تلويزيون، مردم به مشاهدۀ ميزگردها و برنامه‌های پرسش و پاسخ تخمی می‌نشستند. مثلاً خانمی از اصفهان با تلويزيونی در لوس‌آنجلس تماس می‌گرفت و بعد از ده‌ها دفعه که صدا قطع و وصل می‌شد، می‌پرسيد: آقای دکتر، من احساس می‌کنم که جديداً پوست تخمم نازک شده(!) چيکار بايد بکنم؟...
و طبق معمول هميشه، آقای دکتر يک جواب بی سر و ته به او می‌داد و گوشی را قطع می‌کرد و به سراغ بقيۀ سئوالات تخمی شنوندگان می‌رفت.
در برنامه‌های راديويی نيز، برنامه‌های روانشناسی تخمی، در بين شنوندگان جايگاه ويژه‌ای داشت و دراين ميان خوانندگان و نوازندگان هم از اين داستان بی‌نصيب نمی‌ماندند و حتماً ترانه‌هايی در وصف تخم و تخمگذار سروده می‌شد. بطور مثال:
-        يک تخم دارم، شاه نداره. صورتی داره، ماه نداره...
و يا:
-        هيشکی مثل تو تخم نداره. نه داره. نه می‌تونه بذاره...
زندگی خانوادگی و روابط انسان‌ها نيز جدا از اين تغييرات نبود و حتماً آداب و رسوم و معاشرت‌های مردم نيز بر همان اساس تغيير می‌کرد. مثلاً مادران به پسران خود می‌گفتند و نصيحت می‌کردند که: مادر سعی کن زنی بگيری که واست تخم‌های گنده گنده بکنه!!!
در هنگام خواستگاری نيز مادر عروس با افاده به خانواده داماد می‌گفت: خانوادۀ ما اصولاً «تخم بزرگ» هستند. من خودم وقتی تازه ازدواج کرده بودم، يک تخم گذاشتم، اندازۀ هندوانه!!!!...
به اسامی افراد و نام‌های خانوادگی موجود نيز، احتمالاً چندين اسم و فاميل تخمی اضافه می‌شد. مثلاً: تخمعلی تخمی‌زاده، تخمناز تخمی‌نژاد، تخم‌عباس تخمی‌پور و...
پدربزرگ، مادربزرگ‌ها مثل هميشه، شايعه درست می‌کردند و از تجربيات تخمی خود سخن می‌گفتند و برای جوان‌ترها داروهای سنتی و گياهی تجويز می‌کردند و می‌گفتند:
-        قديمی‌ها گفته‌اند: اگر روزی چهار تا استکان گل گاو زبون بخوری، تخمهات ميشه اندازه نارگيل!!!
و يا:
-        اگر کنجد رو با پوست گردو مخلوط کنی و با هل و نبات بخوری، حتماً تخم دوزرده می‌کنی! و...
مردم هنگام قسم‌خوردن و يا قسم‌دادن يکديگر، از قسم‌های تخمی نيز استفاده می‌کردند. مثلاً می‌گفتند: به جون تخم عزيزم راست می‌گم! و...
و هنگام دعوا و عصبانيت، علاوه بر فحش خواهر و مادر و جد و آبا، به تخم‌های هم ديگر نيز فحش می‌دادند مثلاً: الهی تخمهات بشکنه! الهی تخمهاتو سگ ببره و...!!!
در قوانين کشورها نيز احتمالاً چند قانون تخمی به بقيۀ موارد قانونی اضافه می‌شد و همين موضوع، مقدمۀ بروز يکسری جرم و جنايت تخمی می‌شد.
جنايتکاران جنگی به جای «نسل کشي»،  «تخم شکني» می‌کردند و باندهای تبهکار و مافيايی علاوه برخلاف‌های قبلی، به جرائم تخمی مانند تخم دزدی و تخم فروشی و قاچاق تخم هم روی می‌آوردند.
حال شما بگوييد، دوران حاملگی بهتر است يا زندگی تخمی؟

028.gif

هر بار كه مي روي، رسيده اي 

پشتش سنگين بود و جاده هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.

 آهسته آهسته مي خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود.

سنگ پشت ، تقديرش را دوست نمي داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد.

 پرنده اي در آسمان پر زد، سبك؛

و سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. كاش پشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ گاه.

 و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي.

خدا سنگ پشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره اي كوچك بود.

و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نمي رسد.

چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي روي، رسيده اي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راه ها چندان دور.

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: چه خوب است رفتن،اگر بتوانی حتي اندكي و پاره ای از " او" را با عشق بر دوش بکشی.

028.gif

مکالمه یه سوسک غمگین با خدا

گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن نمیتوانستی زندگی کنی.

خدا هیچ نگفت .

گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است .

خدا هیچ نگفت .

گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .

خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست .

خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است .
دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد .
ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .
مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .

حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .
قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.
 
 
 

028.gif

برگزیده ترین ایمیل سال از نظر زنان
 

آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالیکه خانمش هر روز در خانه بود.
او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد.
بنابر این دعا کرد :
خدای عزیز :من هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالیکه خانمم فقط در خانه می ماندمن می خواهم او بداند برای من چه می گذرد؟
بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم.
خداوند با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورد کرد .
صبح روز بعد مرد با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد بچه هارو بیدا کرد و لباسهای مدرسه شونو اماده کرد براشون صبحانه داد ناهارشان را تو کوله پشتی شون گذاشت و به مدرسه برد.
خانه رو جارو کرد, برای گرفتن سپرده به بانک رفت به بقالی رفت جای خواب (کجاوهء)گربه هارو تمیز کرد سگ رو حمام دادو ساعت یک بعد از ظهر بود و او عجله داشت برای درست کردن رختخوابها -به کار انداختن لباسشویی-جارو و گرد گیری -وتی کشیدن آشپز خانه-رفتن به مدرسه برای آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل -آماده کردن شیر و خوردنیها و گرفتن برنامهءبچه ها برای کار خانه -اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در ساعت 4:30 بعد از ظهر و..........................(از ذکر انجام بقیه کارها فاکتور گیری شد.)
در ساعت 9:00 او از یک کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود او به رختخواب رفت در حالیکه باید رضایت .........
صبح روز بعد بلافاصله قبل از بیدار شدن از خواب گفت :
خدایا :من چه فکری می کردم من سخت در اشتباه بودم برای غبطه خوردن به موندن زنم در منزل روزانه
لطفا و لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم .
خداوند با معرفت لامتناهی خود جواب داد:
پسرم من احساس می کنم تو درست را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ولی تو فقط مجبوری 9 ماه صبر کنی زیرا تو دیشب حامله شدی!!!

028.gif

عشق
 
 
عشق، ‌تنها آزادی در دنیاست، ‌زیرا چنان روح را تعالی می‌بخشد که قوانین بشری و پدیده‌های طبیعی مسیر آن را تغییر نمی‌دهند.

محبوبم ،‌اشک‌هایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، ‌موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی می‌دارد. اشک‌هایت را پاک کن و آرام بگیر، ‌زیرا ما با عشق میثاق بسته‌ایم و برای آن عشق است که رنج نداری، ‌تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب می‌آوریم.

هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بال‌هایش شما را در بر می‌گیرد، ‌تسلیمش شوید،‌
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروح‌تان کند.
وقتی با شما سخن می‌گوید باورش کنید،‌
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد،‌ همان گونه که باد شمال باغ را بی‌بر می‌کند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می‌گذارد، ‌به صلیبتان می‌کشد.
همان گونه که شما را می‌پروراند، ‌شاخ و برگ‌تان را هرس می‌کند.
همان گونه که از قامت‌تان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را که در آفتاب می‌لرزند نوازش می‌کند، ‌به زمین فرو می‌رود و ریشه‌هاتان را که به خاک چسبیده‌اند می‌لرزاند.
عشق، شما را همچون بافه‌های گندم برای خود دسته می‌کند.
می‌کوبدتان تا برهنه‌تان کند.
سپس غربال‌تان می‌کند تا از کاه جداتان کند.
آسیاب‌تان می‌کند تا سپید شوید.
ورزتان می‌دهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، ‌نانی شوید.

او پرنیان نوازش بال‌هایی ظریف را احساس کرد که گرد قلب فروزانش پرپر زنان می‌چرخیدند، ‌و عشقی بزرگ وجود او را تسخیر کرد... عشقی که قدرتش ذهن آدمی را از دنیای کمیت و اندازه جدا می‌کند... عشقی که زبان به سخن می‌گشاید،‌هنگامی که زبان زندگی فرو می‌ماند ... عشقی که همچون شعله‌ی کبود فانوس دریایی، ‌راه را نشان می‌دهد و با نوری که به چشم دیده نمی‌شود هدایت می‌کند.

زندگی بدون عشق، ‌به درختی می‌ماند بدون شکوفه و میوه. عشق بدون زیبایی، ‌به گل‌هایی می‌ماند بدون رایحه و به میوه‌هایی که هسته ندارند ... زندگی، ‌عشق و زیبایی، ‌یک روح‌اند در سه بدن که نه از یکدیگر جدا می‌شوند و نه تغییر می‌کنند.

جان‌های خاکی ما که اشتیاقی پنهان به حقیقت دارند
گاه به گاه برای مصالح زمینی از آن دور می‌شوند،‌
و برای هدفی زمینی از آن جدا می‌افتند.
با وجود این، ‌همه‌ی روح‌ها در دستان امن عشق اقامت دارند
تا زمانی که مرگ از راه برسد و آن‌ها را نزد خدا به عالم بالا ببرد.

برای خاطر عشق به من بگو، ‌آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می‌کشد، ‌نیرویم را می‌بلعد و اراده‌ام را زایل می‌کند؟

خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است. عشق ثمره‌ی خویشاوندی روحی است و اگر این خویشاوندی در لحظه‌ای تحقق نیابد، ‌در طول سالیان و حتی نسل‌ها نیز تحقق نخواهد یافت.

فقط عشق آدم کور است که نه زیبایی را درک می‌کند و نه زشتی را.

عشق، ‌وقتی دچار غم غربت باشد، ‌از حساب زمان و هیاهوی آن ملول می‌گردد.

عشق میزبانی مهربان است. گرچه برای میهمان ناخوانده، ‌خانه‌ی عشق سراب است و مایه‌ی خنده.

عشق از ژرفای خویش آگاه نمی‌شود، ‌جز در لحظه‌ی جدایی.

عشق در ردای افتادگی از کنارمان می‌گذرد؛ ‌اما ما می‌ترسیم و از او می‌گریزیم، ‌یا در تاریکی پنهان می‌شویم، ‌یا این که تعقیبش می‌کنیم و به نام او دست به شرارت می‌زنیم.

عشق رازی است مقدس.
برای کسانی که عاشقند، ‌عشق برای همیشه بی‌کلام می‌ماند؛
اما برای کسانی که عشق نمی‌ورزند، ‌عشق شوخی بی‌رحمانه‌ای بیش نیست.

حتی عاقل‌ترین مردمان نیز زیر بار سنگین عشق خم می‌شوند؛
اما براستی، ‌عشق به سبکی و لطافت نسیم خوش لبنان است.

عشق واژه‌ای است از جنس نور که با دستی از جنس نور، ‌بر صفحه‌ای از جنس نور نوشته می‌شود.

عشق همانند مرگ همه چیز را دگرگون می‌کند.

نخستین نگاه معشوق، ‌به روح ازلی می‌ماند که بر سطح آب‌ها روان شد،‌ بهشت و جهنم را آفرید، ‌سپس گفت: ‌"باش" و همه چیز موجود شد.

آیا عشق مادر یهودا به فرزندش کم‌تر از عشق مریم به فرزندش عیسی بود؟

هنگامی که عشق دامن می‌گسترد، ‌کلام خاموش می‌شود.

آدمیان محصول عشق را، ‌تنها بعد از غیبت یار و تلخی صبر و تیرگی یاس درو خواهند کرد.

ای عشق که دستان خداییت
بر خواهش‌های من لگام زده،‌
و گرسنگی و تشنگیم را تا وقار و افتخار بالا برده،‌
مگذار توان و استقامتم
از نانی تناول کند و یا از شرابی بنوشد
که خویشتن ناتوانم را وسوسه می‌کند.
بگذار گرسنه‌ی گرسنه بمانم،‌
بگذار از تشنگی بسوزم،‌
بگذار بمیرم و هلاک شوم،‌
پیش از آنکه دستی برآورم
و از پیاله‌ای بنوشم که تو آن را پر نکرده‌ای،‌
یا از ظرفی بخورم که تو آن را متبرک نساخته‌ای.
 
 
 
جبران خلیل جبران


028.gif

حوا و سیب
 
خدا كه آدم و حوا رو آفريد، بهشون گفت : هرچيزي مي خواين از باغاي بهشت بخورين ولي از اين باغ عزرائيل چيزي نخورين كه اصلاً جنبه نداره. آدم و حوا تا چهل روز جلوي خودشون رو نگه داشتند اما بعد گول شيطون رو خوردند و داخل باغ عزرائيل شدن و يه سيب از درخت كندن. يهو سر و كله عزرائيل پيدا شد و با بيل دنبال اون دوتا كرد. آدم و حوا از دست عزرائيل به زمين فرار كردند. عزرائيل دم دروازه بهشت وايستاد، بيلش رو بلند كرد و قسم خورد كه به تاوان اون يه سيب تا جون تك تك آدما رو نگيره نذاره داخل بهشت شن.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
شيطون به حوا خبر داد كه آدم يه زن ديگه گرفته و از ترس تو هم يه جادويي كرده كه وقتي چشم تو به زنه مي افته تبديل ميشه به يه سيب. ولي سيب رو كه گاز بزني طلسم باطل ميشه.
فردا همه سيباي بهشت گاز خورده بود. خدا هم آدم و حوا رو از بهشت بيرون كرد.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
حوا به آدم گفت : چرا من رو اوردي پشت درخت سيب؟ آدم خجالت کشيد بوسه بخواد و گفت : چيزه! اينه! آهان! بيا يواشکي سيب بخوريم! ... خدا هم آدم وحوا رو از بهشت بيرون کرد.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
خدا از بهشت و آدم و حوا که خسته شد، رفت کنار درخت سيب و يه سيب چيد و خورد. از اون به بعد ديگه کسي خدا رو نديد.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
آدم که سيب رو خورد افتاد رو زمين! اينجوري شد که جاذبه زمين رو کشف کرد.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
آخه آدم حسابي تو که سيب مي خوري حداقل اون دوربين مداربسته جلوي درخت سيب رو از کار بنداز. اينجوري ما هم الان تو بهشت بوديم.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
حوا كه از خواب بلند شد به آدم گفت : ديشب يه خواب بد ديدم. خواب ديدم ما قبلا توي بهشت بوديم و خدا بهمون گفته بود سيب نخوريم اما ما گوش نكرديم و سيبا رو خورديم و خدا هم از بهشت بيرونمون كرد.آدم گفت : نامرد! باز شب رفتي سر يخچال و سيبا رو تنهايي خوردي؟

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
اصل قصه اينجوري بود : آدم سيب رو خورد، خدا و شيطون و حوا رو كشت و با يكي از حوري ها از بهشت فرار كرد

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
بهشت همين دنياست. خدا وقتي آدم و حوا سيب رو خوردن، از بهشت قهر كرد و رفت.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
کي ميگه اين شکلي نبوده که خدا به آدم گفته به شيطان سجده کن و چون آدم قبول نکرده از بهشت بيرونش کرده. بعدش آدم و حوا نشستن قصه سيب و گندم و مار و ... از خودشون در اوردن؟

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
فرشته ها پچ پچي کردن و آخر تصميم گرفتن سجده کنن اما کينه ي آدم رو به دل گرفتن.بعدش يه شب فرشته ها جمع شدن و همه سيبهاي بهشت رو خوردن. خدا فردا صبح آدم رو از بهشت بيرون کرد

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
خدايا ! چي بخوريم ما رو از زمين بيرون مي كني؟

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
صبح که شد، آدم هرکاري کرد حوا از خواب بلند نشد. خدا گفت تنها راهش سيبه که فقط روي زمين هست. آدم بار و بنديلش رو بست و از بهشت به هواي پيدا کردن سيب بيرون زد. ما همه تو خواب حواييم تا آدم برگرده و واسه بيداري حوا سيب بياره

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
خدا وقتي آدم و حوا رو آفريد چشمش دنبال حوا موند. آخرشم بهشت رو با آدم سر حوا طاق زد و با حوا از بهشت اومدن بيرون.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
خدا همه سيباي بهشت رو بين خودش با آدم تقسيم کرد. اونوقت آدم تند تند سيباي خودش رو خورد اما يکي از سيباي سهم خدا مونده بود. خدا گفت : اين سيب رو نخوريا تا من برم دستشويي و برگردم. آدم نتونست جلو شکمش رو نگه داره و خدا هم آدم رو از بهشت بيرون کرد.

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
آدم از خدا پرسيد : چرا سيب نخوريم؟ خدا گفت : تشويش اذهان عمومي مي کني؟ مي خواي تهاجم فرهنگي کني؟ عامل بنگاه صهيونيسم شدي؟ قصد براندازي نرم داري؟ تز چند شوهري رو تبليغ مي کني؟ جاسوس! ليبرال! سکولار! اراذل و اوباش! عامل استکبار! ... نگهبـ..........ان! اين رو از بهشت من بنداز بيرون

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
اولين گناه كه باعث شد آدم و حوا رو از بهشت بيرون كنن اين بود كه روي درخت سيب، يادگاري نوشتند. خوردن سيب بهانه بود!

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
آدم و حوا رو كه از بهشت بيرون كردند، آدم براى اينكه يك كم بيشتر تو بهشت بمونه، دم در بهشت كه بيرون مي رفتن، اين جمله رو واسه اولين بار اختراع كرد : "خانومها مقدم ترند"

©©©©©©©©©©©©©©©©
 
خدا رو چه ديدى؟ شايد تو روز قيامت از روش تربيتى به جاى روش تنبيهى استفاده كرد! چه خنده اى كنيم اون روز به مومنين!
 
 

028.gif

کتاب خاطلات علی دائی‏

پیروزی پشت پیروزی، خاطره پشت خاطره، تاریخ ایران ثبت خواهد شد و ما برگ های ‏زرین آن را خواهیم خواند. چه باشکوه است حضوری چنان در تاریخی چنین. بله! علی دائی ‏اعلام کرد که بزودی کتاب خاطراتش را منتشر خواهد کرد. علی دائی که به دلیل پافشاری بی ‏دلیل در جایی که آدم نباید پایش را فشار می داد، از یک قهرمان بزرگ تبدیل به یک سوژه ‏ملی شده است، مشغول نوشتن کتاب خاطراتش است. بخشی از کتاب خاطرات علی دائی که ‏دست ما رسیده است، منتشر می شود:‏

شنبه چهارم دوازده سال قبل: صبح بازی داشتیم، دو بال مجبول شدم بلگلدم توی زمین ‏خودمون، خیلی خسته شدم. ‏

دو شنبه، هشتم بهمن یازده سال قبل: با علاق مسابقه داشتیم، اومدم بلگلدون بزنم، توپ لفت یه ‏جای دیگه گل خولدیم، خیلی عصبانی شدم، به دول بین نگاه کلدم.‏

جمعه، دوم اردیبهشت هشت سال قبل: پنج ماهه اومدم آلمان، نیمکت های اینجا خیلی خوبه، ‏اگه نود دقیقه هم لوش بشینی خسته نمی شی. خیلی ملت آلمان آدمهای باحالی هستن، پر بنز و ‏ب ام و هست.‏

یک شنبه سوم مارس هفت سال قبل: املوز توی مونیخ بازی داشتیم، یه توپ محکم اومد خولد ‏به سرم، هر کالی کلدم سلم لو بکشم کنال فایده نداشت، گل شد، دویدم طلف نیمکت تماشاچی ‏ها.‏

جمعه، چهارم تابستان پنج سال قبل: بلگشتم ایلان، لفتیم الدبیل، مملکت یه چیز دیگه است، ‏مقدالی سلمایه گذالی کلدم.‏

دو شنبه چند سال قبل: ازدواج کلدم، با یه خانوم. عکس های خانومم لو تو اینتلنت دیدم.‏

جمعه سه سال قبل: با کلاوات لفتم جایزه بهترین گلزن تالیخ فوتبال لو گلفتم.‏

سه شنبه، دو ماه قبل: این کلمنته اومد و لفت. به من گفتن بشو سل ملبی تیم ملی، می خواستم با ‏خدا لابی کنم، وقت نداشت، جواب مثبت دادم، بعدش خدا با من لابی کلد واسه یه زلزله توی ‏اندونزی بهش جواب ندادم.‏

‏.... متن کامل خاطرات بعدا منتشل می شود.

028.gif

خدا سلام رساند...
 
 
مادرم خواب ديد که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه هاي سرخ انگور آويزان.

مادرم شاد شد از اين خواب و آن را به آب گفت. فرداي آن روز، خواب مادرم تعبير شد و من ديدم اينجا که منم باغچه اي است و عمري ست که من ريشه در خاک دارم.

و ناگزير دستهايم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهايم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکي که همسايه ما بود، رفيقم شد.

و او بود که به من گفت: همه عالم مي روند و همه عالم مي دوند، پس تو هم رفتن و دويدن بياموز.

من خنديدم و گفتم: اما چگونه بدويم و چگونه برويم که ما درختيم و پاهايمان در بند!

او گفت: هر کس اما به نوعي مي دود. آسمان به گونه اي مي دود و کوه به گونه اي و درخت به نوعي.

تو هم بايد از غورگي تا انگوري بدوي.

و ما از صبح تا غروب دويديم. از غروب تا شب دويديم و از شب تا سحر. زير داغي آفتاب دويديم و زير خنکي ماه، دويديم. همه بهار را دويديم و همه تابستان را.

وقتي ديگران خسته بودند، ما مي دويديم. وقتي ديگران نشسته بودند، ما مي دويديم و وقتي همه در خواب بودند،
ما مي دويديم. تب مي کرديم و گُر مي گرفتيم و مي سوختيم و مي دويديم.

هيچ کس اما دويدن ما را نمي ديد.
 هيچ کس دويدن حبه انگوري را براي رسيدن نمي بيند.

و سرانجام رسيديم. و سرانجام خامي سبز ما به سرخي پختگي رسيد. و سرانجام هر غوره، انگوري شد.
من از اين رسيدن شاد بودم، تاکِ همسايه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمي رسي مگر اينکه از اين ميوه هاي رسيده ات، بگذري. و به دست نمي آوري مگر آنچه را به دست آورده اي، از دست بدهي.

و نصيبي به تو نمي رسد مگر آنکه نصيبت را ببخشي.

و ما از دست داديم و گذشتيم و بخشيديم؛ همه دار و ندار تابستان مان را.

***
مادرم خواب ديد که من تاکم. تنم زرد است و بي برگ و بار؛ با شاخه هايي لخت و عور.

مادرم اندوهگين شد و خوابش را به هيچ کس نگفت.

فرداي آن روز اما خواب مادرم تعبير شد و من ديدم که درختي ام بي برگ و بي ميوه.
 و همان روز بود که پاييز آمد و بالاپوشي برايم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمي گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد اين شولاي عرياني؛
که تو اکنون داراترين درختي. و چه زيباست که هيچ کس نمي داند تو آن پادشاهي که براي رسيدن به اين همه بي چيزي تا کجاها دويدي!

028.gif

 مرگ همكار

 
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود:
«ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.»

در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:
«تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جزء خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.
زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد.
مهم‌ترين رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
 

028.gif

مرگ تدريجي
 
اگر سفر نكنيم‎.اگر مطالعه نكنيم. اگر به صداي زندگي گوش فرا ندهيم. اگر به خودمان بها ندهيم. مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد.

هنگامي كه عزت نفس را در خود بكشيم. هنگامي كه دست ياري ديگران را رد بكنيم. مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد.

اگر بنده عادتهاي خويش بشويم‏ و هر روز يك مسير را بپيماييم. اگر دچار روزمرگي شويم. اگر تغييري در رنگ لباس خويش ندهيم‎ ‎يا با كساني كه نمي شناسيم سر صحبت را باز نكنيم. مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد.

اگر احساسات خود را ابراز نكنيم.‎‎همان احساسات سركشي كه موجب درخشش چشمان ما مي شود. و دل را به تپش در مي آورد. مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد.

اگر هنگامي كه از حرفه يا عشق خود ناراضي هستيم تحولي در زندگي خويش ايجاد نكنيم.اگر به دنبال آرزوهايمان نباشيم اگر به خودمان اجازه ندهيم‎ براي يكبار هم كه شده از نصيحتي عاقلانه بگريزيم مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد.

بياييد زندگي را امروز آغاز كنيم!‏ بياييد امروز خطر كنيم!‏ همين امروز كاري بكنيم!‏
اجازه ندهيم كه دچار مرگ تدريجي بشويم!‏
شاد بودن را فراموش نكنيم!

028.gif

عقاب
 
 
عمر عقاب از همه پرندگان بیشتر است.
عمر عقاب از همه پرندگان بیشتر است.عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.ولی برای اینکه به این عمر برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.زمانی که عقاب به سن 40 سالگی می رسد چنگالهای بلند او انعطاف خود را از دست داده و دیگر نمی تواند طعمه نگه دارد.نوک بلندش خمیده و کند می شود.
شهبالهای کهنسالش بر اثر کلفت شدن به سینه اش می چسبد و پرواز را برای عقاب مشکل می سازد.در این هنگام عقاب 2 راه در پیش دارد یا اینکه باید بمیرد و یا فرایند دردناکی که 150 روز طول می کشد را تحمل نماید.برای طی کردن این فرایند عقاب باید به فراز کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.در آنجا عقاب آنقدر نوکش را به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.پس از آن عقاب باید از شر چنگالهای قدیمی خلاص شود به همین جهت آنقدر چنگالهایش را به سنک می زند تا چنگالهایش نیز از بیخ کنده شود.حلا عقاب باید صبر کند تا چنگال و نوک جدید بروید.پس از این مرحله عقاب با نوک تیز جدیدش پرهای قدیمی را یکی یکی از بدنش می کند تا پرهای ظریف جای ان را بگیرد.سر انجام پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز می نماید.
و از آن پس30 سال دیگر زندگی می کند
چرا این دگرگونی ضروری است؟
ما بیشتر وقتها برای بقا باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.
گاهی وقتها ما باید از عادات گذشته چشم بپوشیم و آنها را کنار بگذاریم.
تنها زمانی که از بارهای سنگین گذشته آزاد شویم می توانیم در حال زنگی کنیم.

028.gif

Tantra Totem
سرلوحة خوشبختي
 
تانتارا  توتم (Tantra Totem) متني چيني است كه از آن به سرلوحة خوشبختي ياد مي‌كنند. تانتارا توتم را به كسي كه دوستش داري هديه كن و بدان كه سرنوشت خريدني نيست، پس اگر ميخواهي سرنوشت كسي تغيير كند، تانتارا توتم را برايش بفرست (پول نفرست چون سرنوشت خريدني نيست) 
 
 
·        به آدم‌ها بيشتر از چيزي كه انتظار دارند عطا كن و اين كار را با خوشروئي انجام بده
·        با كسي ازدواج كن كه از صحبت كردن با او لذت مي‌بري. در ايام پيري، اين خصوصيت از هر چيزي مهم‌تر است
·        هر چيزي را كه ميشنوي، باور نكن
·        با تمام وجود و پشتكار، كار كن و زحمت بكش
·        به هر اندازه كه لازمست، بخواب
·        به كسي بگو دوستت دارم كه واقعاً دوستش داشته‌ باشي
·        وقتي ميخواهي از كسي عذرخواهي كني، به چشمان او نگاه كن
·        قبل از ازدواج، حداقل شش‌ماه دورانِ نامزدي داشته باش
·        به عشقِ **در نگاه اول** اعتقاد داشته باش 
·        هرگز به آرزوهاي ديگران نخند. كسانيكه آرزو ندارند، چيز زيادي ندارند
·        عميق و با احساس عاشق شو. البته ممكن است كه قلبت بشكند، اما اين تنها راه زندگي كامل است
·        در هنگام سوءتفاهم، منصفانه مجادله كن و از توهين و ناسزاگويي بپرهيز
·        ملاك شناسايي افراد را، خانوادة آنها در نظر نگير
·        آهسته صحبت كن ولي سريع فكر كن و تصميم بگير
·        وقتي كسي از تو سئوالي پرسيد كه نمي‌خواستي جوابش را بدهي، اول تبسم كن و بعد از او بپرس: چرا مي‌خواهي اين را بداني؟
·        به خاطر داشته باش كه عشق بزرگ و موفقيت بزرگ، با ريسك همراه هستند
·        وقتي در موضوعي شكست خوردي، از آن شكست درس بگير
·        سه چيز مهم را فراموش نكن:
احترام و عزت به خود،
احترام به ديگران،
مسئوليت‌پذيري در مقابل اعمالي كه انجام مي‌دهي
·        هرگز اجازه نده كه يك دعواي كوچك، يك دوستي بزرگ را خدشه‌دار كند
·        وقتي متوجه اشتباهت شدي، به سرعت آن را اصلاح كن
·        وقتي گوشي تلفن را برميداري، لبخند بزن. شخصي كه پشتِ ‌خط است، از صدايت متوجه مي‌شود
·        زمان‌هايي را با خودت خلوت كن و تنها باش
 

028.gif

تلفن
 
 
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم ..

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم ..

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ ..

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات ..

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد ..

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم ..

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم ..

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات ..

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم ..

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم ..ا

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد ..

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم ..

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .


*****

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات ..

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده ..
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم ..


*****


سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم ..

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات ..

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..

پرسید : دوستش هستید ؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ..



028.gif

ورزش بانوان


یکی از چیزهایی که این طرفها به وفور یافت می شود، بچه های کم سن و سالی هستند که به ظاهر ایرانی اند، اما هیچ شباهتی به ایران و ایرانی ندارند. بسیاری از آنها حتی زبان فارسی را هم بلد نیستند و برخی از آنان که می توانند دست و پا شکسته منظورشان را برسانند، چیز زیادی از ایران نمی دانند.
چند وقت پیش به همراه دوستی که خیلی برای مترقی نشان دادن سیمای جمهوری اسلامی احساس وظیفه می کند، منزل یکی از دوستان بودیم که یک فرزند 16 ساله داشت با همان تفاسیری که ذکر شد. گویا این هموطن 16 ساله به دیدن یکی از مسابقات ورزشی رفته بود که بانوان ایرانی هم در آن شرکت داشتند. نوع پوشش بانوان ایرانی سوالاتی را در ذهن این هموطن 16 ساله و دیگر دوستان وی ایجاد کرده بود که وی را بر آن داشت تا آن سوالات را با یک ایران شناس متبحر!! در میان بگذارد. از آنجایی که بنده اعتقاد دارم ملاقه فرو کردن در بعضی چیزها اصلا خوب نیست و باعث می شود تا بوی بد آن به مشام همه برسد، سعی کردم تا موضوع بحث را عوض کنم اما این دوست ما با نادیده گرفتن توصیه های ایمنی و به قصد تنویر افکار عمومی، به جنگ نوجوان 16 ساله ای رفت که با سوالات ساده و بی آلایش خود به ما فهماند که بایدها و نبایدهای امروز ایران از چنان منطق بی پشتوانه ای برخوردارند که حتی از قانع کردن یک نوجوان 16 سالهء سوئدی هم ناتوان است. توجه شما را به این سوال و جواب جلب می کنم:

_ میگم خانومای ایرانی تو ایران هم مجبورن با همین لباسا ورزش کنن یا فقط وقتی که از ایران میان بیرون باید اینا رو بپوشن.
_ نه تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.
_ یعنی اگه شما اونا رو بدون این لباسا ببینین اشکال نداره؟
_ من این رو گفتم؟
_ آره دیگه، خودت گفتی تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.
_ اونا مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن واسه اینکه آقایون اصلا نمی تونن ورزش کردن خانوما رو ببینن، چون دیدن ورزش اونا با این لباسا هم اشکال داره.
_ ولی اینجا که اشکال نداره.
_ خب، اونجا داره.
_ چرا؟
_ چون ما می خواهیم خانومهامون در مسابقات جهانی شرکت کنن، ما که نمی تونیم به اینا بگیم آقایون نگاه نکنن ولی تو کشور خودمون میتونیم بگیم.
_ اینکه آقایون ورزش خانوما رو ببینن، اشکالش واسه خانوماست یا آقایون؟
_ واسه هر دو
_ اگه واسه خانوما هم اشکال داره، پس چرا خانوما میان اینجا تا آقایون خارجی نگاشون کنن؟
_ واسه اینکه اشکالش این قدر نیست که ما خانومهامون رو از مسابقات جهانی محروم کنیم
_ اشکالش چقدره؟
_ نمی دونم
_ پس فقط آقایون ایرانی نباید ورزش کردن خانومای ایرانی رو ببینن؟
_ احتمالا
_ ولی اینجا آقایون ایرانی میان ورزش خانومای ایرانی رو می بینن
_ کیا؟
_ ورزشکاران مرد ایرانی و اعضای سفارت
_ خب اینا میان تا تیم بانوان رو تشویق کنن
_ مگه تو ایران آقایون واسه چه کاری میرن ورزشگاه؟
_ خب اونجا به اندازهء کافی خانم هست که تشویق کنن
_ یعنی اگه خانم ها برای تشویق به اندازهء کافی نبودن، آقایون می تونن برن تشویق کنن؟
_ نه
_ یعنی فقط آقایون ایرانی که تو ایران زندگی می کنن نمی تونن برن ورزش خانومهای ایرانی رو ببینن؟
_ ولش کن بابا. راستی می خواهی چی کاره بشی؟

اما از آنجایی که این هموطن 16 ساله دوست ما را با سفیر ایران عوضی گرفته بود، اصلا ول کن معامله نبود.

_ میشه بگی اشکاله دیدن ورزش خانوما چیه؟
_ مشکل شرعی داره
_ شرعی یعنی چی؟
_ شرعی یعنی دینی
_ چرا؟
_ ببین عزیزم، شاید تو این کشور این چیزا عادی باشه اما تو ایران عادی نیست. به همین خاطر ممکنه آقایون با دیدن این چیزا به مشکل بیافتن
_ چه مشکلی؟
_ ممکنه به گناه بیافتن
_ یعنی شما هم ممکنه با دیدن مامان من به گناه بیافتی؟
_ مگه مامان تو ورزشکاره؟
_ آره
_ جدی؟ نه خب.منظورم اونا بود
_ اونا کی هستن؟
_ اونایی که این قانون رو گذاشتن منظورشون این بوده که ممکنه بعضی از مردا به گناه بیافتن نه همه شون
_ تو کشور شما واسه اینکه بعضی از مردا به گناه نیافتن، جلوی همهء مردا رو می گیرن؟
_ آره
_ خب دیدن ورزش خانوما از تلوزیون که بیشتر میتونه آقایون رو به گناه بندازه، چون تلوزیون تصویر بسته تری نشون میده.
_ من گفتم که ورزش خانوما از تلوزیون پخش میشه؟
_ مگه نمیشه؟
_ نه
_ پس اون خانومی که نمیتونه بره ورزشگاه چه جوری ورزش خانوما رو میبینه؟
_ احتمالا نمی بینه
_ این جوری که هیچ تبلیغی برای ورزش خانوما نمی شه و بتدریج خانومای کشور علاقه مندی خودشون رو به ورزش از دست میدن
_ نه بابا، این طورا هم نیست
_ من اگه جای خانومهای کشورتون بودم در اعتراض به این مسأله دیدن مسابقات ورزشی آقایون رو تحریم می کردم
_ کی به تو گفته که خانوما می تونن برن ورزش کردن آقایون رو ببینن؟
_ مگه نمی تونن؟
_ نه
_ چرا؟
_ چون اون هم مشکل شرعی داره
_ یعنی تلوزیون شما اصلا ورزش رو پخش نمی کنه؟
_ چرا ورزش آقایون رو پخش می کنه
_ این که خانومها ورزش آقایون رو از تلوزیون ببینن که بدتره
_ چرا؟
_ وقتی که من به استادیوم میرم با خودم یک دوربین هم میبرم چون از اون بالا چیزی پیدا نیست ولی از تلوزیون همه چیز پیدا است
_ خب، آره .... راستی بابات کجاست؟
_ اگه خانومها نباید ورزش کردن آقایون رو ببینن، پس چرا خانومهای ورزشکار شما وقتی میان اینجا، ورزش کردن آقایون رو میبینن
_ ببین! یه چیزایی هست که شاید خودش بد نباشه ولی اشاعهء اون اشکال داره
_ اشاعه یعنی چی؟
_ اشاعه یعنی ترویج و همگانی کردن اون
_ یعنی اگه همه بیان و ورزش رو ببینن خوب نیست؟ من قبلا فکر میکردم که دولتها کلی پول خرج میکنن تا همه بیان سراغ ورزش.
_ نه! ترویج بی بند و باری اشکال داره
_ مگه دیدن ورزش بی بند و باریه
_ ببین! این حرفا واسه اینه که تو دلیل حجاب رو نفهمیدی. ما اعتقاد داریم که حجاب یک محدودیت نیست بلکه مصونیت هست.
_ معنی این جمله که الان گفتی چیه؟
_ یعنی اینکه من غلط بکنم دیگه بیام خونهء شما

028.gif

ظرافتهای زندگی
 
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دستهام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیوونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعيین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صمیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.


 درسته, جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید. اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید!
 

028.gif

شهر هرت
 
شهر هرت جايي است که رنگهاي رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب
شهر هرت جايي است که اول ازدواج مي کنند بعد همديگه رو مي شناسن
شهر هرت جايي است که همه بَدَن مگر اينکه خلافش ثابت بشه
شهر هرت جايي است که دوست بعد از شنيدن حرفات بهت مي گه:‌ دوباره لاف زدي؟؟
شهر هرت جايي است که بهشتش زير پاي مادراني است که حقي از زندگي و فرزند و همسر ندارند
شهر هرت جايي است که درختا علل اصلي ترافيک اند و بريده مي شوند تا ماشينها راحت تر برانند
شهر هرت جايي است که کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند
شهر هرت جايي است که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله 5 دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند
شهر هرت جايي است که همه با هم مساويند و بعضي ها مساوي تر شهر هرت جايي است که براي مريض شدن و پيش دکتر رفتن حتماْ بايد پارتي داشت
شهر هرت جايي است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط مي توان براي مردم مصيبت ديده چند چادر برپا کرد
شهر هرت جايي است که خنده عقل را زائل مي کند
شهر هرت جايي است که زن بايد گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش مي گن مرواريد در صدف
شهر هرت جايي است که مردم سوار تاکسي مي شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسيشونو در بيارن
شهر هرت جايي است که 33 بچه کشته مي شن و ماموراي امنيت شهر مي گن: به ما چه. مادر پدرا مي خواستند مواظب بچه هاشون باشند
شهر هرت جايي است که همه با هم خواهر برادرن اما اين برادرا خواهرا رو که نگاه مي کنن ياد تختخواب مي افتن
شهر هرت جايي است که وطن هرگز مفهومي نداره و باعث ننگه
شهر هرت جايي است که هرگز آنچه را بلدي نبايد به ديگري بياموزي
شهر هرت جايي است که همه شغلها پست و بي ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار
شهر هرت جايي است که وقتي مي ري مدرسه کيفتو مي گردن مبادا آينه داشته باشي
شهر هرت جايي است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است
شهر هرت جايي است که توي فرودگاه برادر و پدرتو مي توني ببوسي اما همسرتو نه...
شهر هرت جايي است که وقتي از دختر مي پرسن مي خواي با اين آقا زندگي کني مي گه: نمي دونم هر چي بابام بگه
شهر هرت جايي است که وقتي مي خواي ازدواج کني 500 نفر رو دعوت مي کني و شام مي دي تا برن و از بدي و زشتي و نفهمي و بي کلاسي تو کلي حرف بزنن
شهر هرت جايي است که هرگز نمي شه تو پشت بومش رفت مگر اينکه از يک طرفش بيفتي..

028.gif

بخت خوب

هر اتفاق بدي كه در خانواده ما مي‌افتاد، پدرم سرش را تكان مي‌داد و مي‌گفت «اين هم از بخت خانواده ما.» و اين عبارت را در كمال راحتي و عادلانه براي هر موردي به كار مي‌برد و فرقي برايش نمي‌كرد كه اين اتفاق بد، به سادگي از دست دادن جاي پارك اتومبيل باشد و يا مورد مهمي نظير ورشكستگي و يا بيماري مزمن تنها دخترش. بخت خانواده ما بي‌ترديد بخت خوبي نبود. پدرم كه عقيده محكمي به مجبور بودن انسان در اين جهان داشت، زندگي را ناشي از تصادفات روزگار و در معرض خطر مي‌دانست و خود را دستخوش حوادث مي‌ديد. بخت خانواده ريمن غالباً در خواب بود. طي سال‌هاي بسيار، عقيده بر اين بود كه ما مردمان بدبختي هستيم.

    در سال 1971 پدرم جايزه بخت آزمايي ايالت نيويورك را برد. مبلغ جايزه، رقم سرسام آوري نبود، ولي بيش از آن بود كه پدرم در عمر خود چنين مبلغي را يك جا ديده باشد. از نظر او، پول بادآورده‌‌اي بود. از نظر من هم بخت خوبي بود، نه به لحاظ پول، بلكه به خاطر آن چه كه بعد از آن اتفاق افتاد.
    هنگام برنده شدن، پدرم در بيمارستان بستري بود و پس از جراحي غده‌‌اي كه معلوم شد خوش خيم بوده است، دوران نقاهت را مي‌‌گذراند. او بليت را به سينه‌اش چسبانده بود و مي‌گفت به هيچ يك از افراد خانواده‌، دوستان و حتي مادرم اعتماد ندارد تا آن را برايش نقد كند. باور كرده بود كه ممكن است ديگران بليت را براي خودشان بردارند، و يا بگذارند كسي آن را بدزدد، و يا هنگام نقد كردن، كاركنان اداره بخت آزمايي سرشان را كلاه بگذارند و بليت را ثبت نكنند. مدت‌ها بليت را نگه داشت. هنگامي كه آخرين مهلت ارائه بليت نزديك شد، من و مادرم را قسم داد كه اين راز را فاش نكنيم، چون اگر ديگران بفهمند كه پول بادآورده‌‌اي به دستمان رسيده است، به فكر سوء استفاده خواهند افتاد. سرانجام خودش بليت را برد و نقد كرد، ولي هرگز آن را خرج نكرد، چون مي‌ترسيد ديگران بفهمند كه او پول دارد.
    كم كم نگراني خاصي بر زندگي ما سايه انداخت. پس از آن ثروت بادآورده‌‌اي نصيب من شد كه جنبه معنوي داشت. من ديدم كه بخت بد خانواده ما ساخته و پرداخته خود ماست. براي اين كه پدرم در اين جهان خوشبخت شود، هيچ راهي وجود نداشت. او حتي مي‌توانست بردن پنجاه هزار دلار جايزه را به يك بدبختي، موجبي براي اندوه و غصه، نگراني و فشار عصبي تبديل كند. پيش از آن واقعه، من باور كرده بودم كه ما واقعاً بدبخت هستيم، بعد از آن گويي پرده تاريكي كه بر زندگي ما افتاده بود، برداشته شد. بعد از واقعه بليت بخت‌آزمايي، گويي به ثروت بادآورده‌اي دست يافتيم.
    اما از زندگي پدرم ثروت‌هاي بادآورده‌ي ديگري هم نصيب من شد و آن درس‌هايي بود درباره از دست دادن و به دست آوردن. در حقيقت، هيچ انسان زنده‌‌اي وجود ندارد كه چيزي را از دست نداده باشد. در واقع، از لحظه تولد، فقدان چيزها را ياد مي‌گيريم. غالباً طرز تلقي خانواده را از موضوع فقدان، مي‌پذيريم، همچنان كه من پذيرفتم. اين درس‌هايي كه درباره فقدان و معني آن ياد مي‌گيريم، جزو مهم‌ترين درس‌هاي زندگي ما هستند. اين حكمت‌ها را كسي با كسي در ميان نمي‌گذارد، زيرا وقتي چيزي را از دست مي‌دهيم، غالباً احساس شرمندگي مي‌كنيم.
    پدرم در خانواده‌‌اي مهاجر به دنيا آمده بود و از خردسالي كار كرده بود. در بيشتر ايام عمر خود، داراي دو شغل بود. شب‌ها، غالباً در حالي كه پاهايش را در لگن آب گرم گذاشته بود، خوابش مي‌برد، و خسته‌تر از آن بود كه چيزي بگويد. غالباً در استخدام ديگران بود و طبق ميل ديگران و در جهت هدف‌هاي ديگران كار مي‌كرد. يكي از اولين چيزهايي كه يادم است پدرم به من گفت اين بود كه چه قدر مهم است انسان آقاي خودش باشد و اختيار زندگي خودش را داشته باشد.
    من در طبقه ششم آپارتماني واقع در منهاتان بزرگ شدم. در تمام دوران كودكي، يك بازي بود كه به كمك پدرم انجام مي‌دادم. او درباره خانه‌اش صحبت مي‌كرد. خانه‌‌اي كه بنا بود زماني مالك آن شود. در آشپزخانه آن يك ماشين ظرف‌شويي بود. يك باغچه هم داشت. بحث ما بر سر اين بود كه آيا اتاق نشيمن به رنگ سبز روشن باشد يا به رنگ كرم. من طرفدار رنگ كرم بودم و او فكر مي‌كرد كه اين رنگ، خيلي سطح بالاست.
    وقتي سرانجام پدر و مادرم جاي كوچكي را در لانگ آيلند خريدند و پدرم بازنشسته شد من بيست سال داشتم. تا مدتي به نظر مي‌آمد كه روياي او به حقيقت پيوسته است. يك روز شنبه، چند ماه پس از آن كه صاحب خانه شده بودند، دم منزلشان توقف كردم و ديدم كه پدرم توي صندلي از فرط خستگي خوابش برده است. منظره‌‌اي كه از زمان كودكي با آن آشنايي داشتم، ولي فكر مي‌كردم كه ديگر وضعشان خوب شده است. مادرم گفت كه پدرم به تازگي كار كوچكي پيدا كرده است و شايد بتوانند دستي به سر و روي خانه بكشند. هر چيزي استهلاك دارد.
    بار بعدي كه به ديدارشان رفتم، باز هم توي صندلي خوابيده بود. پرسيدم «از وضعتان راضي هستيد؟» مادرم گفت «خوب، پدرت مي‌ترسد كسي وارد منزل شود و هر چه را كه در اين مدت به زحمت فراهم كرده‌ايم، ببرد. او هنوز ناچار است كار كند تا شايد بتوانيم خانه را به دستگاه دزدگير مجهز كنيم.» دلم فرو ريخت. پرسيدم كه چه قدر خرجش مي‌شود. از جواب طفره رفت و گفت طولي نمي‌كشد كه آن را نصب خواهند كرد. چند ماه بعد كه به ديدارشان رفتم، پدرم را خسته و كسل ديدم. پرسيدم كه چه موقع براي استفاده از تعطيلات به سفر مي‌روند. مادرم گفت «امسال كه نمي‌شود. نمي‌توانيم خانه را خالي بگذاريم.» پيشنهاد كردم كسي را براي مراقبت از خانه بياورند. پدرم با ترس گفت «نه، نه، مي‌داني كه مردم چه جوري هستند. حتي دوستان با دلسوزي از اموال آدم نگهداري نمي‌‌كنند.» و بعد از آن ديگر به مسافرت نرفتند.
    سرانجام، طوري شد كه پدر و مادرم به ندرت با هم بيرون مي‌رفتند، حتي براي رفتن به سينما. هميشه احتمال آتش سوزي يا فاجعه مبهم و نامعلوم ديگري وجود داشت. و پدرم تا زنده بود، مشاغل عجيب و غريبي را به عهده گرفت. عاقبت خانه چنان بر سرنوشت آنان حاكم شد كه هيچ يك از كارفرمايان سابقش چنان نبودند.
 
 
وقتي بترسيم كه چيزي را از دست بدهيم، اشيايي كه ما مالك آن‌ها هستيم، مالك ما مي‌شوند

028.gif

مصاحبه با خدا
خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه كني؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»
خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
« زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟»
من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟»
خدا جواب داد....
« اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند»
«اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند»
«اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند»
«اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت....
سپس من سؤال كردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند»
« اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند»
«اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند»
« اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند»
« ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است»
« اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند»
« اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند»
« اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند»
باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
« از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم»
و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟»
خدا لبخندي زد و گفت...
«فقط اينكه بدانند من اينجا هستم»
« هميشه»

028.gif

رويا های شكسته 

 

همانگونه  كه بچه ها با چشم های گريان ، اسباب بازی های شكسته ی خود را برای تعمير و بازسازی نزد ما می آورند ، من نيز رويا های شكسته ام را پيش خدا بردم ،چرا كه او دوست من بود .

اما ، به جای اين كه او را در صلح وآرامش تنها گذارم ، تا كارش را انجام دهد ، در اطراف او پرسه زدم و كوشيدم با راه و روش خودم او را كمك كنم .سرانجام كوشيدم آنها را پس بگيرم و گريان گفتم :چگونه می توانی تا اين حد آهسته پيش بروی ؟

او گفت : فرزندم ، چه كار می توانم بكنم ، تو هرگز اجازه نمی دهی كه كارها در مسير خير وصلاح تو پيش برود .

 

لورتا برنز

028.gif

قصه يک عشق 

يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی تنهام».

يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام».

يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم.فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام».

يه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟من اينجا خيلي تنهام».

براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی تنهام».

يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».

براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام».

حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلي خوشحالم و چيزي كه بيشتر خوشحالم مي كنه اينه كه نمي دونه من هنوز هم خيلي تنهام.

028.gif

قصه لیلی
 
خدا مشتي خاك را بر گرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در آن دميد و ليلي پيش از آن كه با خبر شود عاشق شد. سالياني است كه ليلي عشق مي ورزد، ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خداوند در آن دميده است و هركه خدا در آن بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران ايران زمين است، نام ديگر انسان.
ليلي زير درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناري هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بي تاب بودند، توي انار جا نمي شدند. انار كوچك بود، دانه ها بي تابي كردند، انار ترك برداشت. خون انار روي دست ليلي چكيد. ليلي انار ترك خورده را خورد. مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، فقط كافيست انار دلت ترك بخورد.
خدا ادامه داد: ليلي يك ماجراست، ماجرايي آكنده از من، ماجرايي كه بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يك اتفاق است، بنشين تا اتفاق بيفتد.
آنان كه سخن شيطان را باور كردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا ليلي اش را بسازد ...
خدا گفت: ليلي درد است، درد زادني نو، تولدي به دست خويش.
شيطان گفت: آسودگي ست، خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است و فرو در خويشتن رفتن.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: ليلي خواستن است، گرفتن و تملك
خدا گفت: ليلي سخت است، دير است و دور از دسترس
شيطان گفت: ساده است و همين جا دم دست است ...
و اين چنين دنيا پر شد از ليلي هايي زود، ليلي هاي ساده ي اينجايي، ليلي هايي نزديك لحظه اي.
خدا گفت: ليلي زندگي است، زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاوداني شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد. ليلي مي دانست كه مجنون نيامدني است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد، مجنون نيامد، مجنون نيامدني است.
خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست، چراغاني دلش را، چشم به راهي اش را.
خدا به مجنون مي گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش مي داد.
خدا ثانيه ها را مي شمرد، صبوري ليلي را.
عشق درخت بود، ريشه مي خواست، صبوري ليلي ريشه اش شد. خدا درخت ريشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سايه اش خنكي زمين شد، مردم خنكي اش را فهميدند، مردم زير سايه ي درخت ليلي باليدند.
ليلي هنوز هم چشم به راه است چراكه درخت ليلي ريشه مي كند.
خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد.
مجنون نمي آيد، مجنون هرگز نمي آيد. مجنون نيامدني است، زيرا كه درخت ريشه مي خواهد.
ليلي قصه اش را دوباره خواند، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد. ليلي گريست و
گفت: كاش اين گونه نبود.
خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد.
ليلي! قصه ات را عوض كن.
ليلي اما مي ترسيد، ليلي به مردن عادت داشت، تاريخ به مردن ليلي خو گرفته بود.
خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد، دنيا ليلي زنده مي خواهد.
ليلي آه نيست، ليلي اشك نيست، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست، ليلي زندگي است.
ليلي! زندگي كن.
اگر ليلي بميرد، ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد؟ چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟ چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد؟ چه كسي پيراهن عشق را بدوزد؟
ليلي! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي به قصه اش برگشت.
اين بار نه به قصد مردن، بلكه به قصد زندگي.
و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بود از ليلي هاي ساده ي گمنام

028.gif

گناه حقیقی

 

نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی ، یک پیله کرم ابریشم را بر روي  درختی می یابد ، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد . اندکی منتظر می ماند ، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد . با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند ، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد .

او می گوید : (( بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم . آن جنازه ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین ترین بارها ، بر روی وجدان من بوده است . اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان . بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگانی ما برگزیده است .))