Vida's site

Home
Persian Text
Favorite Links
Entertainment
English Texts
My poems
Music

00263-00-shamloo.jpg

شبانه 14
 
 
مرا
تو
بی سببی
نیستی.

به راستی
صلت کدام قصیده ای
                      ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

***
پس پشت مردمکان
فریاد کدام زندانی است
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟-
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!

و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی.
 
 
احمد شاملو

آیدا در اینه
 
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند

دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
 
 
احمد شاملو


get this gear!

سرود ابراهیم در آتش

در آواز خونین گرگ و میش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته ی زیباترین زنان –
که اینش
به نظر
هدیتی نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که می گفت
قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیباترین نام ها
بگوید.
و شیر آهنکوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
با پاشنه آشیل
در نوشت. –
روئینه تنی
که راز مرگش
اندوه عشق
غم تنهائی بود.

آه، اسفندیار مغموم ! -»
تو را آن به که چشم
«! فرو پوشیده باشی
آیا نه - »
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرو رفتن
تن زدم
صدائی بودم من
- شکلی میان اشکال-
و معنائی یافتم.
من بودم
و شدم
نه زان گونه که غنچه ئی
گلی
یا ریشه ئی
که جوانه ئی
یا یکی دانه
که جنگلی –
راست بدان گونه
که عامی مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز برد.

من بینوا بندگکی سر به راه
نبودم
و راه بهشت مینوی من
بزرو و طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگر گونه خدائی می بایست
شایسته ی آفرینه ئی
که نواله ی ناگزیر را
گردن
کج نمی کند.
و خدائی
دیگرگونه
.« آفریدم

دریغا شیر آهنکوه مرد!
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان –
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که دیگران
می پرستیدند
بتی که
دیگرانش
می پرستیدند

احمد شاملو

شبانه 2
 
 
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.

اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.

همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.

***
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
 گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.


و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.

اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.


چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.

بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
 

نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.
 
 
احمد شاملو


شبانه
 

با گیاه بیابانم
خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری

و در این گلخن مغموم
پا در جای چنانم
که مازوی پیر
بندی دره تنگ

و ریشه فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودنه در سفرند
 
مرگ من سفری نیست،
هجرتی است
از وطنی که دوست نمی داشتم
به خاطر مردمانش

خود آیا از چه هنگام این چنین
آئین مردمی
از دست
بنهاده اید؟

پر پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ماهتاب
پارو می کشند،
خوشا رها کردن و رفتن؛
خوابی دیگر
به مردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریائی دیگر!
خوشا پر کشیدن خوشا رهائی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهائی!
آه ، این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند

 
نهادتان، هم به وسعت آسمان است
از آن بیشتر که خداوند
ستاره و خورشید بیا فریند

برد گانتان را همه بفروخته اید
که برده داری
نشان زوال و تباهی است
و کنون به پیروزی
دست به دست می تکانید
که از طایفه برده داران نئید (آفرینتان!)
و تجارت آدمی
از دست
بنهاده اید؟

بندم خود اگر چه بر پای نیست
سوز سرود اسیران با من است،
 وامیدی خود برهائیم ار نیست
دستی هست که اشک از چشمانم می سترد،
و نویدی خود اگر نیست
تسلائی هست

چرا که مرا
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای عشقی است
که شاهین ترازو را
به جانب کفه فردا
خم می کند
 
اجمد شاملو

Thanks For Your Visiting My Site